بسم الله الرحمن الرحیم
صاحب عزا دیده ای؟! همه دورش را می گیرند. تنهایش نمی گذارند. اگر نشسته گوشه ای و به جایی خیره شده، نگرانش می شوند. به حرفش می آورند. حتی گاهی دعوت به گریه اش می کنند.
چند روزی که می گذرد، کم کم همه به سراغ زندگی شان می روند. صاحب عزا می ماند و جای خالی عزیزش!
کاروان ها یکی یکی بر می گردند و بعضی ها مانده اند برای شب جمعه ی کربلا!
جمعه شب که شد، دیگر از شور و هیجان روز اربعین خبری نیست.
صبح که به حرم می روی؛ مسیر بهشتی بین الحرمین خلوت است. کبوترها کنار حرم حضرت ابالفضل علیه السلام نشسته اند و دانه می خورند. زائران، آرام و بدون دغدغه وارد حرم می شوند. حتی تا کنار ضریح می روند و دست در شبکه های آن می اندازند.
اما یک نفر هست که همچنان اشک می ریزد؛ صبح و شام!! اشک چشمش هم تمام شود، خون گریه می کند.
کار امروز و دیروزش نیست نزدیک 1400 سال است…
محرمی که پس از 1400 سال چنین آتشی به دل دوستداران اهل بیت می زند؛ آنها که حتی لحظه ای از این مصیبت عظیم را ندیده اند؛ چه می کند با دل صاحب عزا!!
صاحب عزایی که شاهد لحظه لحظه ی این مصیبت بزرگ است. آقا جان! سرت سلامت!
آجرک الله فی مصیبت جدک
بیا برای سلامتی حضرتش دعا کنیم؛
اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا، حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
اللهم عجل لولیک الفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
مسافر زمان شنیده ای؟
بیا مسافر زمان شویم و به سال 59 برویم. سال های 59 تا 67!
آن سال ها وقتی شهیدان می خواندند: کربلا کربلا ما داریم می آییم…
وقتی پشت پیراهنشان می نوشتند: یا شهادت، یا زیارت
وقتی امام شهیدان فرمود: راه قدس از کربلا می گذرد
شاید خیلی ها فکر می کردند این جملات برای روحیه دادن به رزمندگان است. شاید لبیکی است به ندای هل من ناصر امام حسین علیه السلام؛
حتما این ضرب المثل را شنیده اید: آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!
بعضی ها حتی یک قدم جلو تر از خودشان را نمی بینند. ولی امام، این پیر طریقت، این روزها را می دید. این روزها که میلیونها نفر، در مسیر جاده ی عشق قدم برمی دارند. خیلی ها به نیابت از امام و شهیدان، پا در مسیر می گذارند. چراکه می دانند؛ زیارت این روزها را مدیون همان جوانانی هستند که به عشق مولای خود، پا در جبهه های نبرد گذاشتند. آنها که به زیارت حرم یار نرسیدند ولی یار به بالینشان آمد.
این اتفاق نور امیدی تازه را در قلبمان فروزان می کند. منتظر اتفاق بعدی هستیم. یعنی نابودی اسرائیل؛ چرا که پیر طریقت فرمود: راه قدس از کربلا می گذرد. چند سال پیش هم رهبر فرزانه مان وعده اش را داد…
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
الیس الصبح بقریب
بسم الله الرحمن الرحیم
دارم خفه می شوم. چیزی توی گلویم گیر افتاده! سعی می کنم آن را فرو برم. به زحمت پایین می رود ولی بلافاصله دوباره برمی گردد.
قطره ای گرم، روی صورتم سُر می خورد و کنار لبم می ایستد. جلوی چشمانم، پرده ای زلال کشیده شده، مثل شیشه ی باران خورده. چشمانم را که می بندم پرده فرو می افتد ولی دوباره پرده ای جدید…
واین است احوال این روزهای من، وقتی فقط لحظه ای پای تلویزیون می نشینم…
مطمئن بودم که می روم. بخصوص وقتی محمد؛ بدون گفتن من، دنبال کارهای گذر نامه ام بود.
اصلا امسال یک جور دیگر بود! محرمش هم با بقیه ی محرم ها فرق می کرد…
داشتم از خانه می رفتم بیرون؛ صدای زنگ در آمد. پست چی بود؛ گذرنامه ام را که گرفتم خیالم راحت شد. اگر پست چی کمی دیرتر می آمد، من خانه نبودم…
همه چیز خوب بود. فقط یک نگرانی داشتم؛ دختر کوچکم…
دو تا دختر بزرگم مدرسه ای بودند و معصومه ی کوچولو خیلی وابسته!
همسرم مدام می گفت خیالت راحت باشد! هر جا بروم با خودم می برمش، حتی اگر مهد کودک نماند، می برمش سرِکار…
قرار شد همراه کاروانی که پدر و مادرم می روند ثبت نام کنم.
گذر نامه را گرفتم. همین طور که از پله ها بالا می آمدم پاکت آن را باز می کردم. گذرنامه را که دیدم انگار کلید بهشت دستم بود. آن را محکم روی سینه فشردم. اشکی که در چشمانم جمع شده بود با پشت دست پاک کردم. معصومه کنارم ایستاده بود و چادرم را می کشید: مامان بریم مهد کودک…
می خواستم یک هفته قبل از حرکت، صبح ها او را به مهد ببرم.
گذرنامه را با پول گذاشتم توی کیفم. معصومه را می گذارم مهد؛ بعد می روم برای درخواست ویزا!
محیط مهد برایش آشنا بود. بارها با خودم آمده بود. وقتی برای بچه ها برنامه داشتم یا زمانی که مربی کلاس تابستانه بودم، همه جا همراهم می آمد…
با ذوق از خانه بیرون آمد. به مهد که رسیدیم، انگشت سبابه ی دست چپم را محکم گرفته بود. کفش هایش را که بیرون آوردم، نگرانی را در چشمان می دیدم. دلم لرزید؛ نکنه مهد را دوست نداشته باشه!!
تمام مدت به من چسبیده بود. اصلا پیش بچه ها نرفت. از کنار من به آنها نگاه می کرد…
طبیعی هست! روز اولی هست که آمدیم. خودم را دلداری می دادم.
نزدیکی های اذان، با هم از مهد بیرون آمدیم. خیالش راحت شد. با هم رفتیم مسجد.
بعد از نماز به محمد آقا زنگ زدم. گفت: زود بیا بیرون، با هم بریم دنبال کارهای ویزا!
نگرانیم درباره ی معصومه بیشتر شده بود. به محمد گفتم: استخاره بگیرم؟
گفت: اگر بد آمد چی؟
گفتم اگر بد آمد یعنی نباید بروم. سعی می کنم تسلیم باشم. باور نمی کردم استخاره بد بیاید. شاید می خواستم با استخاره خیال خودم را راحت کنم.
اما استخاره بد آمد. خیلی بد! خیلی بد!
هنگ کردم. گفتم باید صبر و رضایت خودم را ثابت کنم. من تسلیمم! امام زمان عجل الله تعالی فرجه، سرباز مطیع می خواهد.
دل همسرم، به حالم می سوخت. این را از حرف ها و نگاه هایش متوجه می شدم.
سعی می کردم خودم را مشغول کنم و به این موضوع اصلا فکر نکنم. با خودم می گفت: هنوز دو هفته تا اربعین مانده! ممکنه فرجی بشود…
روز حرکت کاروان رسید. کاروانی که من از آن جا ماندم…
برای بدرقه ی پدر و مادرم رفتیم.
من که دوست نداشتم کسی اشکم را ببیند، نمی توانستم جلوی چشمانم را بگیرم! معصومه خیلی بی قراری می کرد، خیلی زیاد …
خواهرم گفت: اگر می رفتی تا مرز نرسیده باید بر می گشتی، با چه فکری می خواستی بروی و او را جا بگذاری؟!!
با یک دنیا آه و حسرت به خانه برگشتم. معصومه همچنان گریه می کرد. اصلا آرام نمی شد. فهمیده بودم چرا استخاره بد آمده!
واقعا اگر می رفتم، چی به سر معصومه می آمد!!
دعوای بین عقل و عشق اینجاست. خدا را شکر می کردم که نرفتم و از اینکه زیارت اربعین قسمتم نشده بود حالم بد بود. چشمانم منتظر بهانه بود برای باریدن!
هنوز امید داشتم فرجی بشود. هر سال این ایام از پای تلویزیون بلند نمی شدم. همراه تصاویر پیاده روی، اشک می ریختم…
امسال اصلا تلویزیون را روشن نمی کردم. یک روز دلم تمام شد. فقط ده دقیقه تلویزیون را روشن کردم.
اتفاقا داشت یکی از مداحی های میثم مطیعی را پخش می کرد…
پشت سر، مرقد مولا/ پیش رو جاده و صحرا
بدرقه با خود حیدر / روبرو حضرت زهرا…
سریع از اینترنت دانلودش کردم. مداحی میثم مطیعی، زبان حال جاماندگان اربعین را هم گرفتم. و دائم این دو تا مداحی را می گذاشتم
و تا شب فقط گریه کردم. از همه ی کارهایم ماندم. میلم به غذا کم شده بود. حوصله ی حرف زدن با کسی را نداشتم. با خودم گفتم: این انتظار و علاقه آسیب زننده هست. چون باعث سستی و سکون من شده! شدم مثل منتظری که فقط گریه می کند و دست از تلاش برداشته!
بعد از دو سه روز دوباره حالم بهتر شد.
اصلا تلویزیون نگاه نمی کردم…
روزها یکی یکی می گذشت و من منتظر، منتظر یک چیزی مثل معجزه!!
همسرم متوجه حال زارم بود و می خواست راهی پیدا کند تا حتی دو سه روزه هم شده مرا راهی کند…
اما دلم رضا نمی داد. این روزها معصومه هم بیقرار تر شده بود. یک روز عصر وقتی از کلاس برگشتم، با وجودی که خواهرانش خانه بودند، 45 دقیقه تمام گریه کرده بود…
چقدر خوب که نرفته بودم…
ولی این خوبی، به اندازه ای نبود که حالم را بهتر کند، بلکه هر روز بی قرارتر می شدم.
سه روز مانده به اربعین!
امیدم نا امید شد…
امروز صبح، معصومه تلویزیون را روشن کرد و دوباره صحنه هایی از پیاده روی؛ چیزی که دل بیقرارم را بیقرار تر می کرد. تصمیمم را گرفته بودم. نباید این علاقه من را به رکود بکشد و مایه ی سستی من بشود.
با چشمانی اشکبار پشت لپ تاب نشستم و شروع کردم به نوشتن!
اشک امانم را بریده است و بغض به شدت گلویم را می فشارد.
من زیارت نرفتم چون احساس کردم وظیفه ام ماندن بود و چه وظیفه ی سختی!!
خدایا شکر!
امیدوارم این نرفتن را از من قبول کرده باشی!!
به یاد امام سجاد علیه السلام افتادم. زمانی که همه وظیفه شان بود برای یاری امام حسین علیه السلام بروند، وظیفه ی امام سجاد علیه السلام ماندن بود.
بمیرم برای دل مصیبت زده ی شما!
من رو سیاه کجا، قلب رؤوف شما کجا…