يكي مثل خود ما...
بسم الله الرحمن الرحيم
شمشير هاي چوبي بچه ها در هوا به هم مي خورد. سر و صداي بچه ها كوچه را پر كرده بود. عده اي سعد را تشويق مي كردند و بعضي طرفدار زيد بودند. بازي به مرحله ي حساسي رسيده بود. ناگهان صداي شيهه ي اسبي و فرياد مردي توجه بچه ها را به خود جلب كرد. غلام با سر و صدا و تكان دادن دست، بچه ها را كنار مي زد تا راه را براي اربابش باز كند. سعد با ديدن مرد اسب سوار، شمشير چوبيش را زمين انداخت و به طرف او دويد. مرد با ديدن سعد، افسار اسب را كشيد و لبخندي كمرنگ در صورت گوشت آلودش نمايان شد: در اين هواي گرم، اينجا چه مي كني؟
سعد جواب داد: عمو جان! با بچه ها بازي مي كرديم.
مرد نگاهي به بچه ها انداخت. لباس هاي كهنه و چهره هاي لاغرشان را كه ديد، صورتش را در هم كشيد و گفت: تو نبايد با اين بچه ها بازي كني! مي گويم برايت نوشيدني خنكي آماده كنند. زودتر به خانه ي ما بيا و بيشتر از اين زير آفتاب نمان!
سعد با خوشحالي نگاهي به پشت سرش انداخت. بچه ها با حسرت به عمويش نگاه مي كردند. چيزي نگفت و پشت سر اسب، راه خانه ي عمو را در پيش گرفت.
با رفتن سعد دوباره صداي بچه ها كوچه را پر كرد. ساعتي نگذشته بود كه سعد برگشت. يكي از بچه با ديدن سعد داد زد: بچه ها سعد…
بعضي از بچه ها با شنيدن اسم سعد، بازي را رها كردند و به طرف او رفتند و بعضي بدون توجه به او بازيشان را ادامه دادند.
چند تا از بچه ها كه دور سعد را گرفته بودند پرسيدند: مردي كه دنبالش رفتي كي بود؟ چه لباس هاي قشنگي پوشيده بود!
سعد گردنش را صاف كرد و گفت: او عمويم بود. يكي از ثروتمندان مدينه! مرا به خانه اش دعوت كرده بود. تا به حال خانه اي به بزرگي و زيبايي خانه ي عمويم نديده ام. هر وقت به خانه اش مي رويم خوراكي هاي خوشمزه و نوشيدني هاي خنك برايمان مي آورد!
بچه ها با شنيدن اين حرف شروع كردند به تعريف كردن: واقعا، خوش به حالت!
از صداي بچه هايي كه دور سعد بودند، بچه هاي ديگر هم آمدند ببينند چه خبر است؟!
زيد كمي دورتر ايستاده بود و جلو نمي آمد. بارها ديده بود سعد از مهماني هاي ثروتمندان در جمع بچه ها تعريف مي كند و بچه ها با حسرت به او نگاه مي كنند. او هر بار، آب و تاب ماجرا را بيشتر مي كرد و بچه ها با هيجان بيشتري به حرف هايش گوش مي دادند. بدش مي آمد از اين كار سعد…
كنار درخت نخلي ايستاده بود و با نوك شمشير چوبيش روي زمين نقاشي مي كشيد و بعد آن را خط خطي مي كرد.
صداي سعد، در سكوت بچه ها به گوشش مي رسيد. مثل هميشه صحبت از مهماني رفتن و مهماني دادن اشراف مدينه بود و غذاها و ميوه ها و نوشيدني هايشان…
چيزي معده اش را چنگ زد. با پا، زير قلوه سنگي زد كه كمي آن طرف تر افتاده بود و به راه افتاد. گرسنه شده بود. بايد چيزي مي خورد. به طرف نخلستان به راه افتاد.
از دور پدرش را ديد. كار كردن زير آفتاب گرم مدينه، پوست صورت مهربانش را تيره و پر از چين و چروك كرده بود و دستان زحمتكشش را پينه بسته!
پدر با ديدن زيد لبخندي زد. زيد به سمت پدر دويد. كوزه ي آب را كه زير سايه ي نخلي گذاشته بودند برداشت. مي خواست لب هاي خشك پدر را به آبي مهمان كند.
پدر با محبت نگاهي به پسرش انداخت. ظرف آب را كه گرفت، بسم اللهي گفت و آب را نوشيد. بعد به زيد گفت: برو عمو و برادرت را صدا بزن تا چيزي بخوريم.
تا آمدن بقيه، زيد بقچه ي نان را زير سايه ي نخل پهن كرد. كاسه اي آب هم آورد و سر سفره گذاشت. اگر نان ها كمي خيس مي شدند، خوردنش راحت تر بود. كم كم پدر و برادر و عموي زيد آمدند.
حرف هاي سعد درباره ي مهماني ها و سفره هاي رنگارنگي كه داشتند لحظه اي راحتش نمي گذاشت. نگاهي به سفره ي فقيرانه شان انداخت. مگر مي شود كسي را سر چنين سفره اي مهمان كرد؟؟
در همين فكر ها بود كه از دور چشمش به سواري افتاد كه نزديك مي شد. لقمه ي ناني كه دستش بود، در كاسه ي آب فرو برد. چشمش روي سوار مانده بود و نزديك شدنش را لحظه به لحظه دنبال مي كرد…
سوار كه به نزديكي آنها رسيد پدر صدايش را بلند كرد، يا بن رسول الله، بفرماييد غذا. خوشحال مي شويم مهمان ما شويد!
زيد نگاهي به سفره ي كوچكشان انداخت. نان خشكي كه حتي خودشان را هم سير نمي كرد! مهمان چه مهماني باشد كه بپذيرد سر چنين سفره اي بنشيند! ما را چه به مهماني دادن!!
با ناباوري ديد امام حسن عليه السلام از اسب پياده شدند. به طرف آنها آمدند و فرمودند: «اِنَّ اللهَ لَا يُحِبُّ المُستَكبِرِين» سپس پيش زيد، كنار سفره نشستند. نگاه امام پر از مهرباني بود. زيد از خجالت سفره ي خالي شان سرش پايين بود. ناگهان ديد دست امام به سمت سفره دراز شد و امام لقمه اي نان برداشتند. زيد كه تا آن لحظه به ياد حرف هاي سعد، نان به دهان نبرده بود، اشتهايش باز شد.
نان خيس شده ي دستش را به دهان برد. تا به حال غذا اين قدر به دهانش مزه نكرده بود. فرزند رسول خدا مهمان سفره كوچكشان شده بود؛ چه مهماني بهتر از ايشان…
برعكس هر روز، همه سير شدند. چه مهماني خوبي!!
امام از مهمان نوازي ما تشكر كردند و از جا برخاستند. سپس فرمودند: من مهماني شما را قبول كردم. حالا هم شما را دعوت مي كنم كه مهمان من شويد!
زيد با پدر و برادر و عمويش دعوت شده بودند براي مهماني امام حسن عليه السلام!
آنها به همراه امام حسن عليه السلام به راه افتادند.
تمام راه زيد در فكر بود؛ ما كه غذايمان را خورده بوديم، دليل اين مهماني چه مي توانست باشد.
مهمانان به خانه ي امام حسن عليه السلام رسيدند. وقتي وارد خانه ي امام شدند زيد با ناباوري ديد خانه ي امام بسيار ساده است. با خودش گفت يعني اينجا خانه ي امام شيعيان است؟؟!
امام چقدر ساده زندگي مي كند. مثل يكي از ما…
امام به مهمانانش غذا و لباس داده بود.
زيد ديگر ناراحت نبود. يكي از بهترين بندگان خدا، مهمانشان شده بود و هم آنها را مهمان كرده بود. مهم تر اينكه امام در خانه اي زندگي مي كند به سادگي خانه اي كه زيد در آن زندگي مي كرد. اين يعني امام كسي است مثل خود ما… .