ارزون می فروشی ... !!
بسم الله الرحمن الرحیم
مسجد شلوغ بود. از مسجد بیرون آمده بودم تا دخترم را به دستشویی ببرم. چشمم به دختری 14، 15 ساله افتاد. او هم می خواست از مسجد بیرون برود. نگاهمون به هم گره خورد. با یک لبخند سلامش کردم. جوابم رو داد و بیرون رفت.
چهره ی دلنشین و مهربانی داشت. اما پوشش او، چندان مناسب نبود. نمی توانستم بی تفاوت باشم. با خودم گفتم؛ بیرون می روم؛ اگر هنوز نرفته بود، با او صحبت می کنم…
با مادرش همان نزدیکی، سمت دیگر کوچه ایستاده بود. می خواستم فقط دوتایی صحبت کنیم.
کمی جلوتر رفتم و با اشاره گفتم: ببخشید…
مادرش گفت: بله؟!
گفتم: اگه اشکالی نداره با دخترتون کار داشتم!
دختر به سمت من چرخید. گفتم: ممکنه چند لحظه بیایید این طرف؟!
دختر نگاهی به مادرش کرد…
مادر با تکان دادن سر، اجازه داد پیش من بیاید.
کنجکاوانه به سمت من آمد و با چشمانی پر از سؤال، منتظر بود حرف من را بشنود!
گفتم: ببخشید، می شود سؤالی از شما بپرسم؟
گفت: بله.
گفتم: اگه من از شما بخواهم گردن بند، النگو و یا گوشواره تان را به من بدهید، این کار رو انجام می دهید!!
از سوالم جا خورد!! با نگاهی عاقل اندر سفیه، به من نگاه کرد. با لبخند گوشه ی لبش، جوابم را داد: خوب، معلومه که نه!!
گفتم: با ارزش تر از النگو و گوشواره و… خود تو هستی!! خودت را ارزان نفروش…
دگرگونی را در چشمانش دیدم…
همین که به این موضوع کمی فکر کند برایم کافی بود.
گفتم: ببخشید …
گفت: نه! خواهش می کنم…