بهانه ای برای بازگشت
بسم الله الرحمن الرحیم
آسمان چادر سیاهش را به سر کرده ا ست. شب به نیمه می رسد. تاریکی و سکوت بستری برای آرامش انسان فراهم کرده اند.
صدایی به گوش می رسد: بنده ی من!!
در رختخواب غلتی می زند و می خوابد. لحظاتی می گذرد.
دوباره صدا شنیده می شود: بنده ی من! دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده است.
دوباره در رختخواب می غلتد و روی می گرداند.
صدای اذان به گوش می رسد. بنده هنوز در رختخواب است.
کم کم پنجره ی روز گشوده می شود. با عجله از رختخواب بر می خیزد. آبی به دست و رویش می زند. مُهری بر می دارد. خم و راست می شود و زیر لب چیزی را به سرعت زمزمه می کند. کارش که تمام شد سراغ کار هر روزش می رود.
این اتفاق، روزها و شب هاست که پشت سر هم تکرار می شود.
صدایی آشنا به گوشش می رسد. دلش را می لرزاند؛ اِنَّکَ تَدعُونِی فَاُوَلِّی عَنک…تو مرا صدا زدی و من از تو رو برگرداندم!!
آوای افتتاح می آید. چه قدر دلش برای مولایش تنگ شده! با چه رویی برگردد؟؟!
لبخند بر لبان مولا نقش می بندد. کاش زودتر برگردد. چقدر منتظرش بودم…
بنده اما رو سیاه و شرمنده است. دلش آشتی می خواهد. برای بازگشت بهانه ی خوبی دارد؛ ماه مهمانی رسیده! اما چه بگوید؟!
ابوحمزه به یاریش می آید. به سراغش می رود. چه دلنشین سخن می گوید. انگار حرف دل او را می زند…
اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذِی تَحَبَّبَ اِلَیَّ وَ هُوَ غَنِیٌّ عَنِّی؛ تو به من محبت می کنی در حالی که اصلا نیازی به من نداری!
اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذِی یَحلُمُ عَنِّی کَاَنِّی لَا ذَنبَ لِی؛ چنان صبورانه با من رفتار می کنی، انگار هیچ وقت گناهی از من سر نزده…
مولا از آمدنش مسرور است و به فرشتگان مباهات می کند؛ ببینید بنده ام برگشته!
بنده عادت ندارد. عادت هم صحبتی با مولایش را! لذت می برد ولی خسته می شود. کاش حال من با مولایم، مثل ابو حمزه بود، بدون خستگی… خوش به حالش! چه عاشقانه حرف می زند.
عهد می بندد هر شب ساعتی را هم نوا با ابو حمزه با مولایش سپری کند.
کاش بازگشتش به همین شب ها خلاصه نشود… کاش!