ماجرای یک معادله ی شیمیایی
بسم الله الرحمن الرحیم
#حس مکان
هوا گرم بود. به جز صدای تدریس معلم و لق لق پنکه سقفی کلاس، صدایی به گوش نمی رسید. کلاس ریاضی الف، فقط در زمان تدریس معلم، روی سکوت را می دید. اما آن روز، سکوت کلاس خیلی طولانی نشد. خانم آهنگری معلم شیمی، از سکوی جلوی کلاس بالا رفت. گچ را برداشت تا یک معادله ی شیمیایی را روی تخته بنویسد. رو به تخته مشغول نوشتن شد. ناگهان صدای جیغ بلندی آمد. در عرض چند ثانیه همه ی بچه ها جیغ زنان از کلاس بیرون دویدند و داخل راهرو، جلوی در کلاس جمع شدند. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که خیلی از بچه ها متوجه نشده بودند اولین نفری که جیغ زد و از کلاس بیرون دوید چه کسی بود؟!
بچه ها داخل راهرو، با کنجکاوی از هم می پرسیدند: چی شده؟!
یکی گفت: مار توی کلاس بود!
یکی دیگر گفت: نه! فکر کنم عقرب بوده!
بعضی ها هم معتقد بودند موش توی کلاس بوده است.
صورت های رنگ پریده ی بچه ها و بی اطلاعی آنها از ماجرا، صحنه ی خنده داری ایجاد کرده بود. سفیدی جوراب فاطمه، توجه مان را جلب کرد. پرسیدیم: کفشت کجاست؟
گفت: گرمم بود. کفشم را بیرون آورده بودم و زانوهایم را به جامیز تکیه داده بودم. از ترس کفشم را نپوشیدم!!
کم کم خنده روی لب هایمان نشست.
از سر و صدا و جیغ بچه های کلاس ما، بچه های کلاس های دیگر هم بیرون آمده بودند تا ببینند چه خبر شده؟! مشکل اینجا بود که خودمان هم نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده! کسی چیزی نمی گفت.
نمی دانم اصطلاح شلوغ ترین کلاس مدرسه، یک اصطلاح واقعی است یا یک اصطلاح ظاهری و صوری! چون تا جایی که به یاد دارم در تمام سال های تحصیلم، کلاس ما همیشه شلوغ ترین کلاس مدرسه بوده است.
دبیرستانی که در اصل هنرستان بود و آن سال، سال اولی بود که غیر از رشته های هنری، رشته ی ریاضی و فیزیک را هم برگزار می کرد. ما همان دهه شصتی هایی هستیم که محبت های جناب جهانگیری، معاون اول رئیس جمهور بارها شامل حالمان شده که ماشاء الله چقدر آمارمان بالاست!!
سال اول دبیرستان که بودیم مدرسه مان شش کلاس اول داشت. سال دوم آمار رشته ریاضی و فیزیک بالا بود. به همین دلیل به مدرسه، مجوز برگزاری این رشته داده شده بود. مدیر و معلمان مدرسه دائما می گفتند: کلاس ریاضی الف، از همه کلاس ها شلوغ تر هستند. با وجودی که کلاسمان ته سالن طبقه دوم بود و از دفتر فاصله داشتیم، روزی نبود که خانم مدیر خوش اخلاق مدرسه، سری به کلاس ما نزند. کافی بود مدیر به سمت راه پله ها بیاید، دیگر تمام مدرسه می دانستند مقصد خانم مدیر کجاست!!
با خروج مدیر از کلاس، دوباره همان آش بود و همان کاسه!!
با همه ی این احوال، چون بچه های درسخوانی بودیم، معلم ها دوستمان داشتند. انصافا هنگام تدریس معلم، کلاس ساکت بود و کسی نفس نمی کشید. همین قضیه، امتیاز خوبی برای کلاس ما بود.
چشمتان روز بد نبیند. صدای آشنای پاشنه ی کفش خانم مدیر، به گوش می رسید. انگار خانم مدیر می دانست این سر و صدا از کدام کلاس بلند شده! چون به محض رسیدن به بالای پله ها، خطاب به دو کلاس دیگر که درشان از جلوی راه پله دیده می شد، با صدایی بلند داد زد: شما برای چی بیرون آمدید؟
لحظه ای بعد به جز کلاس ما، کسی داخل سالن نبود. از ترس، ته سالن جمع شده بودیم. بچه ها در هم می لولیدند تا خود را از چشم خانم مدیر پنهان کند.
خانم مدیر در همان ابتدا، با صدای بلند پرسید: چه خبره؟ مدرسه را روی سرتان گذاشتید…
خانم آهنگری با شنیدن صدای خانم مدیر، از کلاس بیرون آمد و بدون اینکه حرفی بزند نگاهی به بچه ها و خانم مدیر انداخت.
مدیر چند بار سؤالش را تکرار کرد ولی کسی حرفی برای گفتن نداشت. خانم مدیر عصبانیت خودش را فرو خورد و با لحنی نسبتا آرام خطاب به معلم کلاس پرسید: خانم آهنگری چی شده؟
خانم آهنگری که معلم شوخ طبع و خوش اخلاقی بود گفت: راستش من نمی دانم چی شد. من پای تخته در حالی که پشت به کلاس، در حال نوشتن بودم، صدای جیغ بچه ها را شنیدم. وقتی رو به کلاس برگشتم، دیدم بچه ها وحشت زده در حال فرار هستند و میز و نیمکت ها به هم ریخته!!
از پاسخ خانم آهنگری و تصور صحنه ای که ایشان دیده بودند، خنده مان گرفت. صدای آرام خنده ی بچه ها، عصبانیت مدیر را بیشتر کرد.
با صدای بلندتر از قبل داد زد: زهر مار!!! دختر های دراز گنده! هیچ کدام حق ندارید بروید کلاس تا معلوم شود برای چی کلاس را به هم ریخته اید.
خنده روی لب بچه ها خشکید.
مدیر با عصبانیت نگاهی به داخل کلاس انداخت. سه تا از دانش آموزان سر کلاس مانده بودند. مدیر با عصبانیت بیشتری رو به ما پرسید: چه چیز وحشتناکی توی کلاس بوده که از یک کلاس سی نفره، فقط سه نفر توی کلاس ماندند!! چرا آنها نترسیدند؟!
ادامه دارد…