ماجرای یک معادله ی شیمیایی. قسمت دوم
…
بین بچه ها همهمه افتاد. کی توی کلاسه؟
مدیر با ناراحتی وارد کلاس شد و از سه نفر داخل کلاس پرسید: شما چرا بیرون نرفتید؟ اصلا خبر دارید چه اتفاقی افتاد؟
مهدیه گفت: خانم ما چیزی ندیدیم که بترسیم!!
در آن لحظه به عقل مهدیه غبطه خوردم. خیلی از ما هم چیزی ندیده بودیم.
ناهید گفت: خانم، در کلاس باز بود یک ملخ آمد توی کلاس، بچه ها ترسیدند.
مریم گفت: ملخ روی سر ناهید نشسته بود. ما از ملخ نمی ترسیم.
خانم مدیر پرسید: حالا این ملخ کجاست؟
مریم به ته کلاس اشاره کرد. ملخ بخت برگشته بیشتر از همه ما ترسیده بود.
مدیر از کلاس بیرون آمد و گفت: واقعا که!! به خاطر یک ملخ مدرسه را به هم ریختید؟
در ذهنم ملخ کوچکی تصور کردم و از اینکه ملخ ندیده ترسیده بودم از خودم خجالت می کشیدم.
خانم آهنگری که پشت سر مدیر از کلاس بیرون آمده بود گفت: این دفعه را ببخشیدشان. بچه ها فکر کرده بودند ماری، عقربی، چیزی داخل کلاس آمده!
البته این تصور خیلی هم بعید نبود. مدرسه ی ما اواسط کوچه ای بود که ابتدای کوچه، حدود 200 متر خانه های مسکونی قرار داشت. بعد از خانه های مسکونی، کوچه ای باریک بود و بعد از آن کوچه، مدرسه. بعد از دیوار بزرگ مدرسه، باغ ها شروع می شد. روبروی مدرسه هم کوچه ای بود که داخل این کوچه، منزل مسکونی وجود نداشت و فقط زمین های مزروعی بود و باغ.
از در ورودی مدرسه تا دو تا ساختمانی که کلاس ها برگزار می شد؛ به اندازه یک خیابان چهار متری، آسفالت شده بود و مثل یک بلوار، دو ردیف سنگ جدول بلند داشت. در باغچه ی وسط این دو ردیف سنگ جدول، درختان بلندی دیده می شد. معلمینی که با ماشین خودشان می آمدند، تا ساختمان دفتر مدرسه، با ماشین می آمدند. به جز قسمت زمین والیبال و محوطه ی صبحگاه، بقیه مدرسه خاکی و پوشیده از خار و گیاهان خودرویِ کوتاه بود.
وساطت خانم آهنگری نتیجه داد و خانم مدیر با عصبانیت نگاهی به همه ی ما انداخت و گفت: خجالت دارد! زود برید سر کلاس و دعایش را به جان خانم آهنگری کنید.
مدیر دوباره نگاهی به داخل کلاس انداخت و با لحنی ملایم گفت: مریم، تو هم که از ملخ نمی ترسی، آن ملخ را بگیر و از کلاس بیرون بینداز.
مدیر این را گفت و رفت. خیلی دلم می خواست بدانم ملخی که از آن ترسیده بودم چه اندازه بوده! زودتر از بقیه بچه ها داخل کلاس برگشتم.
کلاس ما یک کلاس نسبتا بزرگ مربع شکل بود. که از سمت راست به راهرو باز می شد. کلاس به اصطلاح، شمالی بود و نور آفتاب از دو پنجره ی بزرگ، به داخل می تابید. نیمکت ها در سه ردیف چهار تایی پشت سر هم قرار داشتند و تا وسط کلاس می رسیدند. میز معلم درست روبروی ورودی کلاس قرار داشت.
با ورود به کلاس خنده ام گرفت. انگار هنگام خروج از کلاس، از دست میز و نیمکت ها فرار کرده بودیم و آنها تا نزدیکی در کلاس، ما را تعقیب کرده بودند.
با خودم فکر کردم چطور خانم مدیر با دیدن کلاس در این وضعیت خنده اش نگرفته! این ماجرا، بیشتر باعث خنده است تا عصبانیت!
نگاهی به مریم انداختم. او مأمور بیرون انداختن ملخ از کلاس شده بود. با ادامه دادن مسیر نگاه مریم، ملخ بزرگی را دیدم که در کنج کلاس جا خوش کرده بود. با خودم گفتم: مریم تک دختری است که بین 4، 5 برادر بزرگ شده! طبیعی است که از چنین ملخ بزرگی نترسد!
می خواستم فرار کردنم از کلاس را توجیه کنم، ولی من ملخ ندیده ترسیده بودم. تازه، یک ملخ این اندازه وحشت ناک نبود که کلاس به این وضعیت در آید.
با بیرون انداختن ملخ، بچه ها کم کم به کلاس آمدند و سر جای خود نشستند. خانم آهنگری با همان لبخند همیشگی، پشت میزش نشسته بود و به بچه ها نگاه می کرد و منتظر بود تا ساکت شوند.
کلاس که ساکت شد، معلم ایستاد و پای تخته رفت. نگاهی به تخته انداخت. هنوز اسم فلزی را که می خواست با آن معادله ی شیمیایی بنویسد، کامل نشده بود. شروع کرد به خندیدن!
بچه ها با دیدن خنده ی معلم، با خیال راحت شروع کردند به خندیدن. خانم آهنگری با آب و تاب صحنه ای را که از خروج بچه ها دیده بود توصیف کرد. این رفتار دوستانه ی خانم آهنگری، باعث شد بچه ها هم جرات اعتراف پیدا کنند!
خانم ما وقتی دیدیم بچه ها فرار می کنند ترسیدیم و فرار کردیم. خیلی از بچه ها هم گفتند: ما هم همین طور!
خانم ما اولین نفر بودیم که ملخ را دیدیم…
فاطمه دهقان هم با افتخار جا گذاشتن کفشش داخل کلاس را تعریف کرد…
واقعا خانم مدیر از دیدن کفش های بدون صاحب داخل کلاس هم خنده اش نگرفته بود؟!
یکی از بچه ها هم گفت: فکر کنم خانم مدیر هم از ملخ می ترسد چون همین که ملخ را دید به مریم گفت: ملخ را از کلاس بیرون بیندازد و همه را بی چون و چرا بخشید…
کلاس شیمی آن روز تمام شد. بعد از بیرون رفتن معلم از کلاس، با بچه ها قرار گذاشتیم اگر بچه های کلاس های دیگر پرسیدند توی کلاس ما چه خبر بوده؛ بگوییم عقرب بوده نه ملخ!
چون ترسیدن از ملخ، اُفت کلاس داشت!!
پایان