کار بی دلیل...!!
بسم الله الرحمن الرحیم
رفتم توی آشپز خانه! مادر یک قابلمه ی بزرگ روی اجاق گاز گذاشته بود. رفتم جلو، توی قابلمه را نگاه کردم.
تا نصفه، توی آن آب بود. از مادر پرسیدم: مهمون داریم؟!
مادر گفت: نه! چطور مگه؟
گفتم: پس این قابلمه رو برای چی گذاشتی روی گاز؟
چند ماه از شروع مدرسه ها می گذشت. دیپلم گرفته بودم و دانشگاه رشته ای که دوست داشتم، قبول نشدم. مانده بودم خانه؛ ور دل مادر! کار خاصی نداشتم. بیشتر وقتم پای تلویزیون می گذشت و گشتن توی فضای مجازی. گاهی هم توی کارهای خانه، به مادر کمک می کردم.
از مادر پرسیدم: چی می خوای بپزی؟
مادر نگاهی به من کرد و گفت: هیچی!!
دستم را به کمرم گذاشتم و گفتم: مامان! شوخی می کنی؟
مادر سرش را تکان داد و گفت: وا! شوخی برا چی؟
کلافه به طرف اتاق رفتم. مادر من را صدا زد و گفت: چی شد؟ کجا رفتی؟
وقتی برگشتم لبخند روی لب مادر، بیشتر کلافه ام کرد. ابروهایم را در هم کردم و گفتم: شما که جواب درست و حسابی به آدم نمی دید!
مادر جلو آمد. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: من شبیه دانشمند ها هستم؟
دست مادر را از شانه ام انداختم و گفتم: دیدید سر کارم؟!
مادر ادامه داد: شبیه فیلسوف ها چی؟ هستم؟
چشمکی زدم و با لبخندی تلخ، گفتم: آره! دقیقا شبیه فیلسوف هایید! قابلمه ی خالی گذاشتید روی گاز. می پرسم برای چی؛ می گید برای هیچ چی!!
مادر که انگار منتظر بود من همین حرف را بزنم گفت: من نه دانشمندم و نه فیلسوف! من فقط یک آدم معمولی هستم ولی نباید بدون دلیل کاری را انجام بدم. اون وقت خدای به این بزرگی این دنیا را با این همه عظمت آفریده برای هیچی!!
لبخندی روی صورتم دوید. گفتم: مامان منظورت چیه؟
مادر خیلی جدی تر از قبل گفت: خدا این دنیا را بی دلیل نیافریده! ما را بی دلیل خلق نکرده! زندگی آدم یک فرصته که اصلا تکرار نمیشه! آدم از فرصت ها باید خیلی بهتر از این استفاده کنه!
لبخند روی صورتم کم کم محو می شد. مادر جلو آمد و دستانش را روی شانه هایم گذاشت. حیفه که بهترین سال های عمرت رو این طور بی هدف بگذرونی!!
حالا می فهمیدم چرا مامان همیشه مشغول کاری هست!
در کنار کارهای خانه، مطالعه می کند. خیاطی می کند. آشپزی می کند. اصلا من تا به حال مادر را بیکار ندیده ام…
مادر من واقعا فیلسوف است!!