در آرزوی یک تحفه
بسم الله الرحمن الرحیم
بار و بندیلش را جمع کرده بود و داشت می رفت. با دیدنش بغضم گرفت. گفتم: کجا؟
گفت: هر رفتنی یک روز باید برود.
گفتم: چه زود!
گفت: از همان اول، زمان رفتنم مشخص بود. زودتر از وعده مان نمی روم!
چقدر زود گذشته بود…
روزی که آمد، فکر می کردم چقدر طولانی! اما با چشم بر هم زدنی، وقت رفتن رسیده بود.
روزهای با هم بودنمان را مرور می کنم؛ سختی ها و خوشی هایش را؛
گرسنگی و تشنگی روزهایش…
برکت و نورانیت شب هایش…
دورهمی های افطارش…
معنویت سحرش…
ارزش قدرش…
گشایش افتتاحش…
و سوز ابوحمزه اش…
چه زود گذشت. کاش تحفه ای برایم به یادگار بگذارد!
افسوسم را که دید، دلداریم داد: غصه نخور، دوباره می آیم!
در جوابش، آهی کشیدم و گفتم: با رفتنت از گذران عمرم خبر می دهی! تو می آیی و این رسم هر ساله ی توست! اما من چطور؟!
یعنی دوباره ماهِ رویت را می بینم؟!
کاش قدرِ روزهای با هم بودن را می دانستم!
و این، تکرار زندگی هر روز ماست…
کاش قدرِ روزهای با هم بودنمان را می دانستیم…