هر دو مادریم
بسم الله الرحمن الرحیم
گوشی را برداشتم و زنگ زدم مدرسه. مدیر گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: امتحان بچه ها توی ماه رمضان، برایشان یک تجربه ی جدید و سخت است. کاش روز هایی که امتحان نداشتند، تعطیلشان می کردید!
مدیر گفت: ما هم دوست داریم بچه ها تعطیل بشوند. ولی آموزش پرورش بخشنامه داده بچه ها هر روز باید بیایند مدرسه!
قرار شد از طریق آموزش و پرورش پیگیری کنم.
با آموزش و پرورش که تماس گرفتم گفتند: بررسی می کنند و نتیجه را به مدارس اعلام می کنند.
تماس ها نتیجه داد و بچه ها فقط روزهای امتحان می رفتند مدرسه و بعد از امتحان هم می آمدند خانه!
مدرسه ی دخترم دور بود و همسرم هر روز او را به خانه برمی گرداندند.
گاهی اوقات همسرم کار داشت و دخترم دیرتر به خانه می آمد. من اصلا نگران نمی شدم. چون بودنش در مدرسه مشکلی ایجاد نمی کرد و بعد از مدرسه هم، همراه پدرش بود…
دخترش دیر کرده بود. از صبح که بیرون می رفت تا ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت، دلش هزار راه می رفت.
هر روز نذر می کرد که ظهر دوباره همسر و فرزندانش را ببیند.
کافی بود یکی از آنها، فقط 5 دقیقه از زمان هر روز دیرتر بیایند. می آمد و دم در خانه می ایستاد!
همین که سایه شان را از سر کوچه می دید، سرش را بالا می گرفت و خدا را شکر می کرد و داخل خانه برمی گشت. نمی خواست آنها متوجه این دلشوره شوند. چه می شد کرد؟؟! مادر بود …
سال ها بود یک روز خوش ندیده بودند. با این نگرانی ها بزرگ می شدند! ازدواج می کردند! بچه دار می شدند!
حتی داخل خانه شان هم احساس امنیت نداشتند. دو تا از فرزندانش به دست اسرائیلی های از خدا بی خبر به شهادت رسیده بودند. نوزاد شش ماهه ی خواهرش، آخرین شهید خانواده بود. چند روز بیشتر از شهادتش نمی گذشت…
شهادت، در سرزمینشان نه جنسیت می شناخت نه سن وسال!
بچه هایشان هم با این وضعیت خو گرفته بودند. آنجا شهادت، بازی بچه هایشان شده! نفرت از دشمن در چشمانشان موج می زند. کسی نمی گوید دیدن صحنه های جنایت بار روی روح کودکانشان چه اثری دارد؟!
کافیست کودکی، یک نظامی اسرائیلی ببینند. تنها اسلحه اش، سنگ است و ذکر دائمش؛ حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعمَ الوَکِیل
دخترش پیچ کوچه را دوید. بازویش را گرفته بود. در باز بود. دختر داخل خانه دوید و در را محکم پشت سرش بست. به در تکیه داد و نفس راحتی کشید.
مادر با نگرانی پرسید: کجا بودی؟ دستت چی شده؟
دختر با هیجان گفت: چیزی نیست. سنگی که زدم به پیشانی یک صهیونیست خورد. داشت دنبالم می کرد که چند تا از پسر های همسایه به دادم رسیدند. فرار که می کردم به زمین افتادم…
مادر در دلش به شجاعت دخترش افتخار می کرد. با این وجود به او گفت: درگیری با این درندگان کار تو نیست!
دختر گفت: این شهر، شهر من هم هست. حتی اگر با سنگ هم باشد، شهرم را از آنها پس می گیرم.
اشک در چشمان مادر حلقه زد و زیر لب گفت: شیر مادر حلالت!!
هر دو مادریم! من کجا و او کجا؟!
او و نگرانی هایش را درک می کنم. حتی اگر دختر روزه دار من، در خانه و زیر کولر خوابیده باشد و من، تصویر او را فقط از قاب تلویزیون دیده باشم.
نگاهی به چهره ی فرزندانم می کنم. که آرام خوابیده اند. به او فکر می کنم که خواب آرام ندارد!
فکر می کنم اگر ما گرفتار زلزله ای غاصب به نام صهیونیست می شدیم چه؟؟! خطرش از بیخ گوشمان گذشت! داعشی که پروریده ی دستشان بود تا نزدیکی مرزهایمان آمد!
چه بر سرمان می آمد اگر مدافعان حرم نبودند…
فکرش هم حالم را بد می کند!
چه شد که من در این سرزمین هستم و او در آن سرزمین؟؟
کاش می توانستم کاری کنم!
هر دو مادریم! من کجا و او کجا؟!
شاید مثل هم حرف نمی زنیم! شاید مثل هم نمی پوشیم! شاید مثل هم زندگی نمی کنیم! شاید دینمان فرق داشته باشد! شاید سرزمینمان فرق داشته باشد! و هزار شاید دیگر….
ولی مسلما، هر دو مادریم! نگرانی های مادر ها مثل هم است، هر کجای دنیا که باشند و همین یک شباهت کافیست!!
کافیست بیایم! و لو با زبان روزه…
بیایم و غربتت را، در سرزمین خودت فریاد بزنم!
بیایم و غاصب بودن اسرائیل را اعلام کنم!
بیایم و مرگ اسرائیل کودک کش را آرزو کنم!
بیایم و بگویم که تو را می فهمم، حق با توست؛ حتی اگر جامعه ی جهانی همه کور و کر شوند؛ حق با توست!
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که این خواب آشفته تمام شود!
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که این غده ی سرطانی ریشه اش خشکیده شود.
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که و نابودیش را جشن بگیریم!
که این وعده نزدیک خواهد بود؛ اَلَیسَ الصُّبحُ بِقَرِیب