اولین روزه ی من
بسم الله الرحمن الرحیم
قطره ی عرق از گوشه ی صورتم لیز خورد. دلم به قار و قور افتاده بود.
یک کوچه ی دیگر را که رد کنم به کوچه ی خودمان می رسم.
لب های خشکیده ام را با زبان خیس می کنم.
مامان لای در خانه را باز گذاشته تا پشت در منتظر نمانم. حال ندارم بچرخم و در را ببندم. صدای بسته شدن در که آمد یعنی در بسته شد.
نرسیده به اتاق، چادرم را بیرون می آورم و کتف هایم را که اسیر بند های کوله ام شده اند، آزاد می کنم. در اتاق را باز می کنم بوی قورمه سبزی توی صورتم می خورد و آب دهانم را به راه می اندازد. کیفم را داخل اتاق می گذارم و با صدای بلند می گویم: سلام
کسی جواب سلامم را نمی دهد. کفش هایم را بیرون می آورم و وارد اتاق می شوم.
روی میز آشپزخانه، بشقاب پلو و خورشت چشمک می زند.
حتما برای من گذاشته اند…
از گرسنگی طاقت ندارم. سریع لباسم را عوض می کنم و دست و صورتم را می شویم. برای اینکه خیلی تنهایی را احساس نکنم، سفره را جلوی تلویزیون پهن می کنم. با اشتهای عجیبی غذا را شروع می کنم. همیشه عاشق قورمه سبزی بودم. انگار امروز از همیشه خوشمزه تر بود.
داشتم سفره را جمع می کردم که صدای در خانه آمد. با باز شدن در اتاق، مادر در قاب در ظاهر شد.
با لبخند جواب سلامم را داد و پرسید: روزه ت را باز کردی؟
بند دلم پاره شد. آهی کشیدم و اشک از روی صورتم پایین دوید. هیچ صدایی نمی شنیدم…
مامان! شما که می دانستید من روزه هستم چرا برایم غذا گرم کردید؟؟!
مامان اصرار می کرد که روزه ات باطل نیست. چون یادت نبوده که روزه ای!
مگر ممکن است! بنشینی و هر چه می خواهی بخوری و روزه ات هم درست باشد؟؟
باور نمی کردم. فکر می کردم روزه ام یک جورایی مثل روزه ی کله گنجشکی شده!
گفتم: من می خواستم روزه ی کامل بگیرم… همه اش تقصیر شماست! شما که می دانستید من روزه ام، چرا برایم غذا گرم کردید؟ من تا شب هیچ چیز نمی خورم…
صورتم خیس اشک بود.
مامان گفت: مگر صبح قرار نشد اگر گرسنه شدی توی مدرسه روزه ت را باز کنی؟ صبحانه هم نبرده بودی. من فکر کردم اگر روزه ات را باز کرده باشی، حتما خیلی گرسنه هستی. قبل از اینکه بروم بیرون، ناهارت را گرم کردم.
مامان تقصیری نداشت. مقصر خودم بودم. نباید یادم می رفت که روزه ام!!
هر چه مادر اصرار می کرد روزه ات باطل نیست باور نمی کردم. فکر می کردم مادر برای آرام کردن من این حرف را می زند. روزه به من واجب نبود. اگر هم روزه ام باطل می شد، نباید آن را قضا می کردم. پس برای دلخوشی من می گویند روزه ام صحیح است.
مامان که از دستم کلافه شده بود گفت: اصلا صبر کن تا بابا بیایند. حرف من را باور نمی کنی از بابا بپرس.
قبول کردم. با خودم گفتم: به بابا نمی گویم خودم یادم نبوده و چیزی خوردم می گویم یک نفر یادش نبوده…
منتظر نشستم. بالاخره بابا از راه رسید.
خوش به حالم شده بود. یک بشقاب سیر غذا خورده بودم و هنوز روزه بودم.
در عالم بچگی با خودم فکر می کردم؛ احتمالا وقتی یک نفر فراموش کند که روزه است و چیزی بخورد؛ وقتی یادش آمد، اثر غذایی که خورده تمام می شود و همان لحظه گرسنه می شود. ولی این طور نشد.
آن سال من کلاس سوم دبستان بودم ولی چون تولدم روز بعد از عید فطر بود؛ روزه گرفتن برایم واجب نبود. دوست داشتم روزه بگیرم. آن سال به یاری خدا و همراهی پدر و مادر خوبم، 27 تا از روزه هایم را گرفتم.