بسم الله الرحمن الرحيم
شمشير هاي چوبي بچه ها در هوا به هم مي خورد. سر و صداي بچه ها كوچه را پر كرده بود. عده اي سعد را تشويق مي كردند و بعضي طرفدار زيد بودند. بازي به مرحله ي حساسي رسيده بود. ناگهان صداي شيهه ي اسبي و فرياد مردي توجه بچه ها را به خود جلب كرد. غلام با سر و صدا و تكان دادن دست، بچه ها را كنار مي زد تا راه را براي اربابش باز كند. سعد با ديدن مرد اسب سوار، شمشير چوبيش را زمين انداخت و به طرف او دويد. مرد با ديدن سعد، افسار اسب را كشيد و لبخندي كمرنگ در صورت گوشت آلودش نمايان شد: در اين هواي گرم، اينجا چه مي كني؟
سعد جواب داد: عمو جان! با بچه ها بازي مي كرديم.
مرد نگاهي به بچه ها انداخت. لباس هاي كهنه و چهره هاي لاغرشان را كه ديد، صورتش را در هم كشيد و گفت: تو نبايد با اين بچه ها بازي كني! مي گويم برايت نوشيدني خنكي آماده كنند. زودتر به خانه ي ما بيا و بيشتر از اين زير آفتاب نمان!
سعد با خوشحالي نگاهي به پشت سرش انداخت. بچه ها با حسرت به عمويش نگاه مي كردند. چيزي نگفت و پشت سر اسب، راه خانه ي عمو را در پيش گرفت.
با رفتن سعد دوباره صداي بچه ها كوچه را پر كرد. ساعتي نگذشته بود كه سعد برگشت. يكي از بچه با ديدن سعد داد زد: بچه ها سعد…
بعضي از بچه ها با شنيدن اسم سعد، بازي را رها كردند و به طرف او رفتند و بعضي بدون توجه به او بازيشان را ادامه دادند.
چند تا از بچه ها كه دور سعد را گرفته بودند پرسيدند: مردي كه دنبالش رفتي كي بود؟ چه لباس هاي قشنگي پوشيده بود!
سعد گردنش را صاف كرد و گفت: او عمويم بود. يكي از ثروتمندان مدينه! مرا به خانه اش دعوت كرده بود. تا به حال خانه اي به بزرگي و زيبايي خانه ي عمويم نديده ام. هر وقت به خانه اش مي رويم خوراكي هاي خوشمزه و نوشيدني هاي خنك برايمان مي آورد!
بچه ها با شنيدن اين حرف شروع كردند به تعريف كردن: واقعا، خوش به حالت!
از صداي بچه هايي كه دور سعد بودند، بچه هاي ديگر هم آمدند ببينند چه خبر است؟!
زيد كمي دورتر ايستاده بود و جلو نمي آمد. بارها ديده بود سعد از مهماني هاي ثروتمندان در جمع بچه ها تعريف مي كند و بچه ها با حسرت به او نگاه مي كنند. او هر بار، آب و تاب ماجرا را بيشتر مي كرد و بچه ها با هيجان بيشتري به حرف هايش گوش مي دادند. بدش مي آمد از اين كار سعد…
كنار درخت نخلي ايستاده بود و با نوك شمشير چوبيش روي زمين نقاشي مي كشيد و بعد آن را خط خطي مي كرد.
صداي سعد، در سكوت بچه ها به گوشش مي رسيد. مثل هميشه صحبت از مهماني رفتن و مهماني دادن اشراف مدينه بود و غذاها و ميوه ها و نوشيدني هايشان…
چيزي معده اش را چنگ زد. با پا، زير قلوه سنگي زد كه كمي آن طرف تر افتاده بود و به راه افتاد. گرسنه شده بود. بايد چيزي مي خورد. به طرف نخلستان به راه افتاد.
از دور پدرش را ديد. كار كردن زير آفتاب گرم مدينه، پوست صورت مهربانش را تيره و پر از چين و چروك كرده بود و دستان زحمتكشش را پينه بسته!
پدر با ديدن زيد لبخندي زد. زيد به سمت پدر دويد. كوزه ي آب را كه زير سايه ي نخلي گذاشته بودند برداشت. مي خواست لب هاي خشك پدر را به آبي مهمان كند.
پدر با محبت نگاهي به پسرش انداخت. ظرف آب را كه گرفت، بسم اللهي گفت و آب را نوشيد. بعد به زيد گفت: برو عمو و برادرت را صدا بزن تا چيزي بخوريم.
تا آمدن بقيه، زيد بقچه ي نان را زير سايه ي نخل پهن كرد. كاسه اي آب هم آورد و سر سفره گذاشت. اگر نان ها كمي خيس مي شدند، خوردنش راحت تر بود. كم كم پدر و برادر و عموي زيد آمدند.
حرف هاي سعد درباره ي مهماني ها و سفره هاي رنگارنگي كه داشتند لحظه اي راحتش نمي گذاشت. نگاهي به سفره ي فقيرانه شان انداخت. مگر مي شود كسي را سر چنين سفره اي مهمان كرد؟؟
در همين فكر ها بود كه از دور چشمش به سواري افتاد كه نزديك مي شد. لقمه ي ناني كه دستش بود، در كاسه ي آب فرو برد. چشمش روي سوار مانده بود و نزديك شدنش را لحظه به لحظه دنبال مي كرد…
سوار كه به نزديكي آنها رسيد پدر صدايش را بلند كرد، يا بن رسول الله، بفرماييد غذا. خوشحال مي شويم مهمان ما شويد!
زيد نگاهي به سفره ي كوچكشان انداخت. نان خشكي كه حتي خودشان را هم سير نمي كرد! مهمان چه مهماني باشد كه بپذيرد سر چنين سفره اي بنشيند! ما را چه به مهماني دادن!!
با ناباوري ديد امام حسن عليه السلام از اسب پياده شدند. به طرف آنها آمدند و فرمودند: «اِنَّ اللهَ لَا يُحِبُّ المُستَكبِرِين» سپس پيش زيد، كنار سفره نشستند. نگاه امام پر از مهرباني بود. زيد از خجالت سفره ي خالي شان سرش پايين بود. ناگهان ديد دست امام به سمت سفره دراز شد و امام لقمه اي نان برداشتند. زيد كه تا آن لحظه به ياد حرف هاي سعد، نان به دهان نبرده بود، اشتهايش باز شد.
نان خيس شده ي دستش را به دهان برد. تا به حال غذا اين قدر به دهانش مزه نكرده بود. فرزند رسول خدا مهمان سفره كوچكشان شده بود؛ چه مهماني بهتر از ايشان…
برعكس هر روز، همه سير شدند. چه مهماني خوبي!!
امام از مهمان نوازي ما تشكر كردند و از جا برخاستند. سپس فرمودند: من مهماني شما را قبول كردم. حالا هم شما را دعوت مي كنم كه مهمان من شويد!
زيد با پدر و برادر و عمويش دعوت شده بودند براي مهماني امام حسن عليه السلام!
آنها به همراه امام حسن عليه السلام به راه افتادند.
تمام راه زيد در فكر بود؛ ما كه غذايمان را خورده بوديم، دليل اين مهماني چه مي توانست باشد.
مهمانان به خانه ي امام حسن عليه السلام رسيدند. وقتي وارد خانه ي امام شدند زيد با ناباوري ديد خانه ي امام بسيار ساده است. با خودش گفت يعني اينجا خانه ي امام شيعيان است؟؟!
امام چقدر ساده زندگي مي كند. مثل يكي از ما…
امام به مهمانانش غذا و لباس داده بود.
زيد ديگر ناراحت نبود. يكي از بهترين بندگان خدا، مهمانشان شده بود و هم آنها را مهمان كرده بود. مهم تر اينكه امام در خانه اي زندگي مي كند به سادگي خانه اي كه زيد در آن زندگي مي كرد. اين يعني امام كسي است مثل خود ما… .
بسم الله الرحمن الرحیم
ادواردو در خانه همچنان فشار زیادی تحمل می کرد. تمام دسترسی های مالی او بسته شده بود. حتی پول کرایه ی تاکسی مهمانانش را نمی توانست پرداخت کند. این مشکل برای هر کسی غیر قابل تحمل هست! چه رسد به ادواردو…
کم کم با از بین رفتن موقعیت اجتماعی ادواردو، طبیعی بود که وارث ثروت خاندان آنیلی، کسی غیر از ادواردو باشد. بعد از مرگ پسر عموی ادواردو، بر اثر یک بیماری ناشناخته، گروه تصمیم گیرنده، خواهر زاده ی بیست ساله ی ادواردو را وارث این ثروت افسانه ای معرفی کردند؛ ” جان الکان “
جان الکان، فرزند ارشد خواهر ادواردو، از مردی یهودی بود و این یعنی انتقال ثروت، به طور رسمی، به یک یهودی!!
وقتی برای اولین بار، پسر عموی ادواردو وارث اعلام شد؛ ادواردو اصلا اعتراضی نکرد. حتی به او تبریک هم گفت! ولی با انتخاب جان الکان یهودی سرسختانه مخالفت می کرد. او سعی می کرد حضورش را در کارخانه ها ی پدرش بیشتر کند. با ارائه ی نظرات جدید و پخته، توجه پدر و افراد صاحب نفوذ را جلب کند. اما اشکال کار چیز دیگری بود…
مشکلات از وقتی شروع شده بود که او مسلمان و بعد شیعه شده بود. می توانست از اسلام برگردد و همه چیز به حالت عادی خود برمی گشت. ولی ادواردو حاضر نبود گوهر نابی که به دست آورده به این سادگی از دست بدهد.
پول قلمبه ای که به دست آورده بودند، مستشان کرده بود و از طرفی ادواردو هم دست بردار نبود. پس ادواردو را تهدید به مرگ کردند.
ماجرای تهدید شدنش را به دکتر قدیری ابیانه و دوستان ایرانیش حسین و محمد عبداللهی گفته بود.
گفته بود مرا می کشند و می گویند: خودکشی کرده!!
همین طور هم شد. یهودیان صهیونیست، تهدید خود را عملی کردند و همان طور که ادواردو پیش بینی کرده بود؛ بعد از کشتن او، اعلام کردند خود کشی کرده و ثروتی که ادواردو می خواست در راه معرفی اسلام و کمک به مسلمان استفاده شود، تماما وارد جیب صهیونیست ها شد.
گفته بودم؛ بوی پول را خوب حس می کنند و خودشان را می رسانند…
ادواردو چند باری به ایران آمده بود. ایران را دوست دشت. او علاقه ی زیادی به خواندن قرآن داشت. می خواست به ایران بیاید و در حوزه ی علمیه ی قم درس بخواند…
ان شاءالله در قسمت های آینده، به سفر ادواردو به ایران و دلایلی که نشان می دهد ادواردو به قتل رسیده خواهیم پرداخت.
ادامه دارد…
قسمت قبلی، در لینک زیر قابل مشاهده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
خانواده ی ادواردو، بسیار سرشناس بود. محرومیت او از ارث دلیل موجهی می خواست. دلیلی که افکار عمومی آن را بپذیرند. بهترین بهانه، متهم کردن او به افسردگی و مشکلات روحی بود. پس او را در یک بیمارستان روانی، که تمام کارکنان آن یهودی بودند بستری کردند. در آنجا نیز او بیشتر به یک زندانی شبیه بود تا بیمار!!
خودش فهمیده بود که داروهایی به او می دهند، که ادعایشان را ثابت کند. یعنی برنامه داشتند تا او را به یک بیمار روانی تبدیل کنند. پس ادعا می کرد دارو ها را خورده ولی آن ها را به گونه ای از بین می برد. بالاخره بعد از مدتی، با ترفندی از بیمارستان فرار کرد.
او ارثش را می خواست!
ادورادو اهل سفر بود. در مسافرت هایی که به کشورهای مسلمان نشین آفریقایی، لبنان و… داشت؛ محرومیت های مسلمانان را دیده بود. باید با ثروت افسانه ای که داشت، کاری برای مسلمانان می کرد.
او ثروتمند ترین شیعه بود. نمی توانست بی تفاوت باشد.
در یکی از سفرهایش به کشوری آفریقایی، چند نفر معتاد را دید که در محل بازی بچه ها، از مواد مخدر استفاده می کنند. جلو رفت و به آنها گفت که این رفتار ناشایست، در مقابل چشمان معصوم کودکان، تاثیر بدی دارد. همین جمله باعث دستگیری او به جرم حمل مواد مخدر شد.
این اتفاق به صورت گسترده در رسانه های ایتالیا بازتاب داده شد. تا بهانه ی دیگری برای محرومیت ادواردو از ارث باشد. به طوری که بعد از تبرئه شدن ادواردو در دادگاه، هیچ کدام از رسانه ها، خبر تبرئه شدن او را اعلام نکردند.
ادواردو فشار زیادی را تحمل می کرد. حبس شدن در خانه، اتهام حمل مواد مخدر، متهم شدن به افسردگی و بیمار روانی واخیرا محدودیت مالی!!
چه لذتی از اسلام چشیده بودی که به دنیای زیبایی که داشتی پشت پا زدی و سختی هایش را به جان خریدی!!
راستی با مرگ پسر عموی ادواردو، این ثروت افسانه ای به چه کسی می رسید؟!
ادامه دارد…
ادامه ی مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/Eduardo%20must%20die%20…
قسمت قبلی، در لینک زیر قابل مشاهده است.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/deprivation-of-inheritance
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح یکشنبه بود و تعطیل! ولی او دلش می خواست رایزن مطبوعاتی ایران در ایتالیا را ببیند؛ یعنی همان جوان ایرانی که خدایش از ناو های آمریکایی قوی تر است!
وقتی آقای قدیری ابیانه، از پذیرش او عذرخواهی کرده بودند، ادواردو جواب داد: خدا هر در بسته ای را می گشاید!
همین جواب باعث شده بود دکتر قدیری ابیانه، او را به حضور بپذیرند.
(( جوان قد بلند لاغری بود که با یک موتور گازی کهنه آمده بود و خودش را ادواردو آنیلی معرفی کرد. من بدون اینکه انتظار جواب مثبتی از او داشته باشم، از او پرسیدم که شما با خانواده ی آنیلی معروف نسبتی دارید؟ او گفت: من پسرش هستم. گفتم: اگر واقعا پسر آنیلی هستی پس چرا با این موتور دست دوم آمدهای؟ گفت: این مال نگهبانمان است و من با این آمدهام تا شناخته نشوم. من مصاحبه دیروز شما را دیدم. من مسلمانم. پرسیدم: چه زمان مسلمان شدی؟ گفت چهار سال قبل.))
دیدار ادواردو با دکتر قدیری ابیانه به همین یک بار ختم نشد. بلکه این جلسه، آغاز دوستی آنها بود.
بعد از چند بار ملاقات و شنیدن مطالبی در مورد مذهب شیعه، ادواردو شیعه می شود.
ادواردو تنها فرزند پسر جیوانی آنیلی، مالک آن ثروت افسانه ای، شیعه شده بود!!
فشار ها بر ادواردو بیشتر شد. به حدی که او را در خانه اش حبس کردند. اما لذت اسلام در کام ادواردوی جوان مانع می شد که تصمیمش را عوض کند.
کم کم کار بالا گرفت. ادواردو به صورت غیر رسمی، از ارث محروم شد و پسر عمویش، وارث اموال جیوانی آنیلی انتخاب شد.
یادتان هست در قسمت های اول، مریضی ناشناخته! ثروت افسانه ای و …
بله!!
بعد از انتخاب آلبرتو آنیلی به عنوان وارث ثروت خاندان آنیلی؛ مدتی نگذشت که آلبرتو بر اثر یک بیماری ناشناخته از دنیا رفت!!
یعنی همان خطری که از بیخ گوش شما گذشت!
ادامه دارد…
ادامه مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/I%20want%20my%20wealth.
قسمت قبلی، در لینک زیر قابل مشاهده است.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/god-is-stronger-than-american-wars
بسم الله الرحمن الرحیم
در زادگاه ادواردو، مسلمانان جایگاه خوبی نداشتند. نه از لحاظ فرهنگی، نه از لحاظ اقتصادی و نه هیچ امتیازِ مثبت دیگر!! شاید خیلی هایشان، مسلمانی را به دوش می کشیدند! اینکه با دیدن یک مسلمانان و شرایطی که داشتند، تصمیم بگیری مسلمان شوی، دیوانگی محض بود. اما ادواردو آب را از سرچشمه گرفته بود؛ زلالِ زلال! بسیار گوارا!
وقتی به خانواده اش گفت مسلمان شده؛ خیلی جدی نگرفتند. اصلا باور نمی کردند. مگر مسلمانی چه چیز زیبایی داشت!!
گفتند زمان می گذرد و سر عقل می آید. ولی ادواردو ندیده و نشناخته عاشق نشده بود. او دکترای ادیان داشت. شناخته بود، چشیده بود و پذیرفته بود. وقتی گذشت زمان ادواردو 20 ساله را عوض نکرد، از در سخت گیری وارد شدند. مسئولیت تیم یونتوس را از او گرفتند. اما ادواردو همچنان مصمم بود. تا اینکه اتفاق دیگری افتاد.
در جریان تسخیر لانه ی جاسوسی آمریکا در ایران، تلویزیون ایتالیا مناظره ای 30 دقیقه ای را نشان داد. این مناظره با حضور دکتر حسن قدیری ابیانه و یک روزنامه نگار عراقی و یک روزنامه نگار آمریکایی برگزار می شد و ادواردو آن را تماشا می کرد. دکتر قدیری ابیانه کلامش را اینگونه آغاز کرد:
(( به نام خداوند بخشنده مهربان. به نام خداوند قوی تر از همه ی ناوگان آمریکا.))
خدایی که این جوان ایرانی از آن صحبت می کند، باید خدای قدرتمندی باشد! جمله ای که تحولی جدید، در زندگی ادواردوی جوان ایجاد کرد.
بگذارید کمی هم از خواهر ادواردو بگویم. خواهر ادواردو هم به طور کاملا اتفاقی، با مردی یهودی ازدواج کرد و صاحب فرزندانی شد.
ادامه دارد…
ادامه مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/Deprivation%20of%20inheritance
قسمت قبلی، در لینک زیر قابل مشاهده است.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/i-want-to-become-a-muslim
بسم الله الرحمن الرحیم
همه چیز خوب بود.کار و زندگی جور، بچه ها سر به راه! فقط ادواردو خیلی اطراف کارخانه ها نمی پلکید. مشغول کارهای تیم یونتوس بود. شاید اقتضای جوانیش بود. سرحال و سرزنده!
مثل بچه مایه دار های دیگر بود. سر خوش و سرکیف! درسش را هم می خواند. دبیرستانش را در شهر خودشان تورینو تمام کرد و برای دانشگاه به کالج آتلانتیک انگلستان رفت. او مدرک دکتری خودش را از دانشگاه پرینستون در آمریکا گرفت!
ادواردو بسیار اهل مطالعه بود. یک روز، توی کتابخانه ی دانشگاه چشمش به کتابی افتاد. کتابی که تا به حال ندیده بود. آن را برداشت و شروع به خواندن کرد. کتاب بسیار جالب بود. مطالبش جالب تر! نمونه اش را ندیده بود. آن را امانت گرفت و با خودش برد.
می دانی آن کتاب چه کتابی بود؟؟!
ترجمه ای از کتاب آسمانی مسلمانان ” قــــــــرآن “
می خواهم بقیه ی ماجرا را از زبان خودش بشنوی!!
(( در نیویورک که بودم یک روز در کتابخانه قدم می زدم و کتابها را نگاه می کردم. چشمم افتاد به قرآن. کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است؟! آن را برداشتم وشروع کردم به ورق زدن. آیاتش ر ا به انگلیسی خواندم، احساس کردم که این کلمات، کلمات نورانی است و نمی تواند گفته بشر باشد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را می فهمم و قبول دارم. ))
بعد از این اتفاق، ادواردو به یک مرکز اسلامی در نیویورک مراجعه می کند. او درخواستش را اینگونه اعلام می کند:
(( می خواهم مسلمان شوم!!))
به نظرت ادواردو در قرآن کدام آیه را دید که چنین تحت تاثیر قرار گرفت.
این کتابی است که شکی در آن نیست و مایه ی هدایت پرهیزکاران است…
ادامه دارد…
ادمه ی مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/god-is-stronger-than-american-wars
قسمت قبلی در لینک زیر قابل مشاهده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
بوی پول می آمد. یک پول قلمبه!
البته شاید من فکر می کنم پولش قلمبه بوده! ببینید نظر شما چیه؟!
در آمد یک سال این خانواده، برابر با 60 میلیارد دلار بود. یعنی سه برابر درآمد نفتی ایران در یک سال!!
جانم برایتان بگوید این خانواده یک قرن پیش، کارخانه ی ماشین سازی فیات را بنیانگذاری کرده بودند و الان صاحب کارخانجات متعددی هستند. از جمله کارخانهِ ماشین سازی « فراری»، کارخانجات هلی کوپتر سازی، بانک، بیمه، شرکتهای مقاطعه کاری ساختمانی، شرکت مُد، باشگاه یونتوس و روزنامه ی لاستامپا بخشی از ثروت این خانواده به شمار میرود.
صاحب پول یک مرد مسیحی بود. حیف بود این پول، از دست برود…
این مرد مسیحی پسری داشت. خیلی خیلی اتفاقی، باور کنید اتفاقی، پسر این سرمایه دار مسیحی با یک دختر یهودی ازدواج می کند. دل است دیگر، دین و مذهب نمی شناسد!!
بگذریم؛ خدا به این زوج خوشبخت؛ دو تا بچه داد! یک پسر و یک دختر!
همه ی امکانات برای این دو تا بچه فراهم بود. توی ناز و نعمت، توی پر قو بزرگ شدند.
هر چی فکرش را بکنید برایشان آماده بود.
حتما خیلی ها متوجه شده اند شخصیت اصلی این سریال کیست!؟
بله درست است ادواردو آنیـــلی!!
چون این بچه ها از مادر یهودی متولد شده بودند، یهودی به حساب می آمدند…
یک اتفاق جالب!!
سرمایه دار اصلی یک مسیحی؛ وارث او یک یهودی!!
ادامه دارد…
ادامه مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/I%20want%20to%20become%20a%20Muslim%20
قسمت قبلی در لینک زیر قابل مشاهده است.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/the-wealth-of-the-jews
بسم الله الرحمن الرحیم
از فیلم هایی که آب بهش می بندند، بدم می آید. پس بگذارید برویم سر اصل مطلب…
اما خیلی رو نمی گویم! بالاخره قرار بود تست هوش هم باشد!!
آیا شنیده اید ثروتمند ترین افراد جهان یهودیند؟؟
به نظر شما این قضیه اتفاقی است؟ انکار نمی کنم که یهودیان هوش اقتصادی خوبی دارند. اما این دلیل نمی شود که بقیه ی افراد، هوش اقتصادیشان ضعیف است!!
من معتقدم ویژگی های دیگری هم به این اتفاق کمک می کند. چند تا از این ویژگی ها را برایتان می گویم؛
اولا: یهودیان بوی پول را خیلی خوب حس می کنند. این قسمت ماجرا، مربوط به داستان واقعی ماست!
ثانیا: یهودیان خود را نژاد برتر می دانند. پس خود را صاحب هر چیز خوبی می دانند.
ثالثا: در بین یهودیان، من مطرح نیست! ما یهودی ها!! یعنی دست هم را می گیرند.
ویژگی دوم و سوم را کنار هم بگذارید. یک اتفاق مهم می افتد.
اگر چیز خوبی است، مال یک یهودی باشد، بهتر از این است که مال یک غیر یهودی باشد.
حالا که بحث از یهودی ها شد بگذارید یک چیز جالب دیگر هم برایتان بگویم.
شما اگر یک یهودی هستید که هیچ، اما اگر یهودی نیستید هرگز تصمیم نگیرید یهودی شوید!! چون آنها اصلا از تصمیم شما استقبال نمی کنند هیچ؛ کاری بر سرتان می آورند که از تصمیم خود پشیمان شوید!
یهودی اصیل یعنی کسی که از مادری یهودی متولد شده! شما هر کاری هم کنید یک یهودی نمی شوید مگر اینکه از یک زن یهودی اصیل متولد شده باشید!! البته در قسمت قبل گفتیم هر قانونی استثناء هم می پذیرد… از همان استثناها!
زیادی رو شد. فکر کنم بعضی ها متوجه منظور من از این سریال شده باشند.
ادامه دارد…
ادامه ی مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/smell-of-money
قسمت قبلی در لینک زیر قابل مشاهده است.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/sometimes-the-rules-have-exceptions-%D9%84
بسم الله الرحمن الرحیم
داریم یک سریال می سازیم. چاشنی همه ی سریال ها، یک ماجرای عشقیه! ما هم از این قاعده مستثنا نیستیم!
خاطرتان هست گفته بودم؛ عده ای هستند که نمی گذارند این ثروت افسانه ای به شما برسد؛
حالا پسری از همان آدم ها؛ عاشق یک دختر می شود. دختری نه از جنس خودشان!
گفتند: چنین ازدواجی حرام است! ما از دیگران، بهتران هستیم.
پسر هر چی التماس کرد: دختر مثل ما می شود! هم دین ما! هم فرهنگ ما! اصلا، با قانون ما! هر چه شما بگویید!
عاشق و معشوق به هر دری زدند، نشد که نشد …
یک چیز را یواشکی بگویم؛ فقط بین خودمان بماند!
اگر دختر، وارث یک ثروت افسانه ای بود، مشکل حل می شد. حل نشد چون آن ها یک خانواده ی معمولی بودند.
حتما می پرسید: از کجا می دانم؟!
ای بابا! ناسلامتی من نویسنده ی داستانم. فقط مشکل، واقعی بودن داستان هست! یعنی حقیقت این است که من هیچ کاره ام!!
به تازگی خبردار شدم این قانون برای بعضی ها نیست!! بالاخره، قانون هم استثناء داره!!
دختر، از ما بهتران بود و پسر پولدارررر!
شبیه یکی از همان پولدار هایی که زنگ زده بودند به شما!
ازدواج کردند به خیر و خوشی!! صاحب دو تا بچه هم شدند، آب از آب تکان نخورد!
حتما می پرسید این حرف ها چه ربطی به مریضی ناشناخته دارد؟؟!
قرار نیست همه ی ماجرا را یک جا تعریف کنم که!
اگر می خواستم همه را یکباره بگویم، فیلم سینمایی می ساختم نه سریال!???
ادامه دارد…
ادامه ی مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/the-wealth-of-the-jews
قسمت قبلی در لینک زیر قابل مشاهده است.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/why-did-not-you-tell-me-later
بسم الله الرحمن الرحیم
همین که داری فکر می کنی پولت را چطور خرج کنی؛ حواست به من باشد!
من می دانم این آقای پولدار؛ هیچ ریگی به کفشش نیست. می خواهد ثروتش را به تو بدهد ولی…
ولی این ثروت افسانه ای به تو نمی رسد. تو همین پولی که به حسابت ریخته شده خرج کن و بی خیال بقیه اش شو! اصلا زنگ بزن بگو آقا من پشیمان شدم…
وگرنه یک مرض ناشناخته ای چیزی می گیری و زبانم لال …
ناراحت نشوی؛ از این صراحت من!
چون اگر این اتفاق نمی افتاد که من اصلا نمی آمدم سریال بسازم…
البته نگفته بودم؛ این سریال واقعی است…
داشتم می گفتم؛ نمی گذارند این ثروت به تو برسد!!
شاید بپرسی: چه کسی؟ چرا نمی گذارند؟ اصلا چه ربطی به هم دارد؟ مریضی ناشناخته و پول!
فعلا علی الحساب می گویم این آدم هایی که از آنها صحبت می کنم، آدم هایی هستند که خودشان و دینشان را خیلی قبول دارند ولی توی این مواقع حتی از قوانین سخت دینشان هم می گذرند.
یادت نرود؛ اگر زنگ زدی بگویی از این همه پول بدت می آید و گرنه جانت پای خودت…
بعد نگی به من نگفتی!
ادامه دارد…
ادامه مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/sometimes-the-rules-have-exceptions-%D9%84
قسمت قبلی در لینک زیر قابل مشاهده است.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/impossible-assumption-that-is-impossible
بسم الله الرحمن الرحیم
فرض کنید همین امروز یکی از بزرگترین ثروتمندان دنیا با شما تماس بگیرد. او خودش را این طور معرفی می کند:
من فلان شخص هستم. علاقه ی زیادی به کارهای غیر منتظره دارم. متاسفانه هیچ وارثی ندارم. در بین نزدیکانم هم کسی نیست که دوست داشته باشم ثروت افسانه ای من به او برسد.
به حسب اتفاق شماره ی شما را پیدا کردم. می خواهم شما را وارث خودم اعلام کنم!!
اگر شما فرد زود باوری باشید و این فرض محال را باور کنید و بتوانید جلوی بیهوش شدن خودتان را بگیرید؛ چه خواهید گفت؟؟
شما را نمی دانم. من اگر باشم می گویم: از کجا معلوم که راست بگویید؟ و دیگر اینکه؛ در مقابل چیزی که به من می دهید، چه کاری باید انجام بدهم؟
آن آدم ثروتمند جواب شما را نمی دانم چی، ولی جواب من را اینطور می دهد: اگر باور نمی کنی، همین الان یک شماره حساب بده تا فلان مبلغ را به حسابت واریز کنم! خیالت راحت! هیچ چیزی از تو نمی خواهم! این کار را به خاطر هیجانش انجام می دهم.
فرض کنیم شماره حساب دادید و پیامک واریز پول آمد. پولی که واریز شده آنقدر زیاد است که هر طوری آن را خرج کنید، قرار نیست به این زودی تمام شود. تازه؛ این هنوز یک گوشه از ثروتی است که قرار است صاحب آن شوید!
می شود از شما خواهش کنم به من، که واسطه ی این اتفاق خوب شدم، بگویید می خواهید با این ثروت افسانه ای چه کار کنید؟؟
ادامه دارد…
ادامه مطلب را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/why-did-not-you-tell-me-later
بسم الله الرحمن الرحیم
از امروز به مدت تقریبا دو هفته مطالبی به صورت دنباله دار داخل وبلاگ گذاشته می شود!
شاید ارتباط هر مطلب، با عنوانی که برایش در نظر گرفته ایم، خیلی همخوانی ظاهری نداشته باشد؛ ولی مطمئن باشید همچین بی ربط هم نیست!!
اگر متوجه شدید هدف از این سریال نوشتاری چیست، خوشحال می شوم که قبل از فاش شدن جواب آن، ما را از هوش و ذکاوت خود با خبر کنید.
بسیار سپاسگزارم اگر دوستانتان را هم به خواندن این مجموعه دعوت کنید. فکر کنم ارزش یک بار خواندنش را دارد.
باشد که این تلاش مورد عنایت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار گیرد.
ان شاء الله
قسمت اول را در لینک زیر مشاهده فرمایید.
http://ghasedakekhoshkhabar.kowsarblog.ir/impossible-assumption-that-is-impossible
قاصدک خوش خبر
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح که می خواست برود مدرسه، پرچمش را برداشت و با شوق گفت: امروز راهپیمایی هست!
با لبخند به صورتش نگاه کردم. خواستم بداند در شادیش شریکم. خداحافظی کرد و رفت.
دو ساعت بعد، من هم وضو گرفتم و همراه دختر سه ساله ام به راه افتادم؛ صورتش با چفیه قاب شده بود و پرچم سه رنگ ایران را با هیجان تکان می داد. چشمانش برق خاصی داشت.
راهپیمایی شلوغ بود و فریاد هایی که بر سر آمریکا کشیده می شد.
مـــرگ بـــر آمـــریکا
شب داشتم زیارت عاشورا می خواندم که به این فراز رسیدم؛
(( وَ رَزَقَنِــی البَــرَائَــهَ مِن اَعـــدَائِـکُم ))
خاطرات صبح در ذهنم مرور شد…
خدایا شکر!
نفرت ما از آمریکا؛ دعایی است که تو اجابت کردی!
به خاطر این نعمت از تو ممنونم.
بسم الله الرحمن الرحیم
صاحب عزا دیده ای؟! همه دورش را می گیرند. تنهایش نمی گذارند. اگر نشسته گوشه ای و به جایی خیره شده، نگرانش می شوند. به حرفش می آورند. حتی گاهی دعوت به گریه اش می کنند.
چند روزی که می گذرد، کم کم همه به سراغ زندگی شان می روند. صاحب عزا می ماند و جای خالی عزیزش!
کاروان ها یکی یکی بر می گردند و بعضی ها مانده اند برای شب جمعه ی کربلا!
جمعه شب که شد، دیگر از شور و هیجان روز اربعین خبری نیست.
صبح که به حرم می روی؛ مسیر بهشتی بین الحرمین خلوت است. کبوترها کنار حرم حضرت ابالفضل علیه السلام نشسته اند و دانه می خورند. زائران، آرام و بدون دغدغه وارد حرم می شوند. حتی تا کنار ضریح می روند و دست در شبکه های آن می اندازند.
اما یک نفر هست که همچنان اشک می ریزد؛ صبح و شام!! اشک چشمش هم تمام شود، خون گریه می کند.
کار امروز و دیروزش نیست نزدیک 1400 سال است…
محرمی که پس از 1400 سال چنین آتشی به دل دوستداران اهل بیت می زند؛ آنها که حتی لحظه ای از این مصیبت عظیم را ندیده اند؛ چه می کند با دل صاحب عزا!!
صاحب عزایی که شاهد لحظه لحظه ی این مصیبت بزرگ است. آقا جان! سرت سلامت!
آجرک الله فی مصیبت جدک
بیا برای سلامتی حضرتش دعا کنیم؛
اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا، حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
اللهم عجل لولیک الفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
مسافر زمان شنیده ای؟
بیا مسافر زمان شویم و به سال 59 برویم. سال های 59 تا 67!
آن سال ها وقتی شهیدان می خواندند: کربلا کربلا ما داریم می آییم…
وقتی پشت پیراهنشان می نوشتند: یا شهادت، یا زیارت
وقتی امام شهیدان فرمود: راه قدس از کربلا می گذرد
شاید خیلی ها فکر می کردند این جملات برای روحیه دادن به رزمندگان است. شاید لبیکی است به ندای هل من ناصر امام حسین علیه السلام؛
حتما این ضرب المثل را شنیده اید: آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!
بعضی ها حتی یک قدم جلو تر از خودشان را نمی بینند. ولی امام، این پیر طریقت، این روزها را می دید. این روزها که میلیونها نفر، در مسیر جاده ی عشق قدم برمی دارند. خیلی ها به نیابت از امام و شهیدان، پا در مسیر می گذارند. چراکه می دانند؛ زیارت این روزها را مدیون همان جوانانی هستند که به عشق مولای خود، پا در جبهه های نبرد گذاشتند. آنها که به زیارت حرم یار نرسیدند ولی یار به بالینشان آمد.
این اتفاق نور امیدی تازه را در قلبمان فروزان می کند. منتظر اتفاق بعدی هستیم. یعنی نابودی اسرائیل؛ چرا که پیر طریقت فرمود: راه قدس از کربلا می گذرد. چند سال پیش هم رهبر فرزانه مان وعده اش را داد…
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
الیس الصبح بقریب
بسم الله الرحمن الرحیم
دارم خفه می شوم. چیزی توی گلویم گیر افتاده! سعی می کنم آن را فرو برم. به زحمت پایین می رود ولی بلافاصله دوباره برمی گردد.
قطره ای گرم، روی صورتم سُر می خورد و کنار لبم می ایستد. جلوی چشمانم، پرده ای زلال کشیده شده، مثل شیشه ی باران خورده. چشمانم را که می بندم پرده فرو می افتد ولی دوباره پرده ای جدید…
واین است احوال این روزهای من، وقتی فقط لحظه ای پای تلویزیون می نشینم…
مطمئن بودم که می روم. بخصوص وقتی محمد؛ بدون گفتن من، دنبال کارهای گذر نامه ام بود.
اصلا امسال یک جور دیگر بود! محرمش هم با بقیه ی محرم ها فرق می کرد…
داشتم از خانه می رفتم بیرون؛ صدای زنگ در آمد. پست چی بود؛ گذرنامه ام را که گرفتم خیالم راحت شد. اگر پست چی کمی دیرتر می آمد، من خانه نبودم…
همه چیز خوب بود. فقط یک نگرانی داشتم؛ دختر کوچکم…
دو تا دختر بزرگم مدرسه ای بودند و معصومه ی کوچولو خیلی وابسته!
همسرم مدام می گفت خیالت راحت باشد! هر جا بروم با خودم می برمش، حتی اگر مهد کودک نماند، می برمش سرِکار…
قرار شد همراه کاروانی که پدر و مادرم می روند ثبت نام کنم.
گذر نامه را گرفتم. همین طور که از پله ها بالا می آمدم پاکت آن را باز می کردم. گذرنامه را که دیدم انگار کلید بهشت دستم بود. آن را محکم روی سینه فشردم. اشکی که در چشمانم جمع شده بود با پشت دست پاک کردم. معصومه کنارم ایستاده بود و چادرم را می کشید: مامان بریم مهد کودک…
می خواستم یک هفته قبل از حرکت، صبح ها او را به مهد ببرم.
گذرنامه را با پول گذاشتم توی کیفم. معصومه را می گذارم مهد؛ بعد می روم برای درخواست ویزا!
محیط مهد برایش آشنا بود. بارها با خودم آمده بود. وقتی برای بچه ها برنامه داشتم یا زمانی که مربی کلاس تابستانه بودم، همه جا همراهم می آمد…
با ذوق از خانه بیرون آمد. به مهد که رسیدیم، انگشت سبابه ی دست چپم را محکم گرفته بود. کفش هایش را که بیرون آوردم، نگرانی را در چشمان می دیدم. دلم لرزید؛ نکنه مهد را دوست نداشته باشه!!
تمام مدت به من چسبیده بود. اصلا پیش بچه ها نرفت. از کنار من به آنها نگاه می کرد…
طبیعی هست! روز اولی هست که آمدیم. خودم را دلداری می دادم.
نزدیکی های اذان، با هم از مهد بیرون آمدیم. خیالش راحت شد. با هم رفتیم مسجد.
بعد از نماز به محمد آقا زنگ زدم. گفت: زود بیا بیرون، با هم بریم دنبال کارهای ویزا!
نگرانیم درباره ی معصومه بیشتر شده بود. به محمد گفتم: استخاره بگیرم؟
گفت: اگر بد آمد چی؟
گفتم اگر بد آمد یعنی نباید بروم. سعی می کنم تسلیم باشم. باور نمی کردم استخاره بد بیاید. شاید می خواستم با استخاره خیال خودم را راحت کنم.
اما استخاره بد آمد. خیلی بد! خیلی بد!
هنگ کردم. گفتم باید صبر و رضایت خودم را ثابت کنم. من تسلیمم! امام زمان عجل الله تعالی فرجه، سرباز مطیع می خواهد.
دل همسرم، به حالم می سوخت. این را از حرف ها و نگاه هایش متوجه می شدم.
سعی می کردم خودم را مشغول کنم و به این موضوع اصلا فکر نکنم. با خودم می گفت: هنوز دو هفته تا اربعین مانده! ممکنه فرجی بشود…
روز حرکت کاروان رسید. کاروانی که من از آن جا ماندم…
برای بدرقه ی پدر و مادرم رفتیم.
من که دوست نداشتم کسی اشکم را ببیند، نمی توانستم جلوی چشمانم را بگیرم! معصومه خیلی بی قراری می کرد، خیلی زیاد …
خواهرم گفت: اگر می رفتی تا مرز نرسیده باید بر می گشتی، با چه فکری می خواستی بروی و او را جا بگذاری؟!!
با یک دنیا آه و حسرت به خانه برگشتم. معصومه همچنان گریه می کرد. اصلا آرام نمی شد. فهمیده بودم چرا استخاره بد آمده!
واقعا اگر می رفتم، چی به سر معصومه می آمد!!
دعوای بین عقل و عشق اینجاست. خدا را شکر می کردم که نرفتم و از اینکه زیارت اربعین قسمتم نشده بود حالم بد بود. چشمانم منتظر بهانه بود برای باریدن!
هنوز امید داشتم فرجی بشود. هر سال این ایام از پای تلویزیون بلند نمی شدم. همراه تصاویر پیاده روی، اشک می ریختم…
امسال اصلا تلویزیون را روشن نمی کردم. یک روز دلم تمام شد. فقط ده دقیقه تلویزیون را روشن کردم.
اتفاقا داشت یکی از مداحی های میثم مطیعی را پخش می کرد…
پشت سر، مرقد مولا/ پیش رو جاده و صحرا
بدرقه با خود حیدر / روبرو حضرت زهرا…
سریع از اینترنت دانلودش کردم. مداحی میثم مطیعی، زبان حال جاماندگان اربعین را هم گرفتم. و دائم این دو تا مداحی را می گذاشتم
و تا شب فقط گریه کردم. از همه ی کارهایم ماندم. میلم به غذا کم شده بود. حوصله ی حرف زدن با کسی را نداشتم. با خودم گفتم: این انتظار و علاقه آسیب زننده هست. چون باعث سستی و سکون من شده! شدم مثل منتظری که فقط گریه می کند و دست از تلاش برداشته!
بعد از دو سه روز دوباره حالم بهتر شد.
اصلا تلویزیون نگاه نمی کردم…
روزها یکی یکی می گذشت و من منتظر، منتظر یک چیزی مثل معجزه!!
همسرم متوجه حال زارم بود و می خواست راهی پیدا کند تا حتی دو سه روزه هم شده مرا راهی کند…
اما دلم رضا نمی داد. این روزها معصومه هم بیقرار تر شده بود. یک روز عصر وقتی از کلاس برگشتم، با وجودی که خواهرانش خانه بودند، 45 دقیقه تمام گریه کرده بود…
چقدر خوب که نرفته بودم…
ولی این خوبی، به اندازه ای نبود که حالم را بهتر کند، بلکه هر روز بی قرارتر می شدم.
سه روز مانده به اربعین!
امیدم نا امید شد…
امروز صبح، معصومه تلویزیون را روشن کرد و دوباره صحنه هایی از پیاده روی؛ چیزی که دل بیقرارم را بیقرار تر می کرد. تصمیمم را گرفته بودم. نباید این علاقه من را به رکود بکشد و مایه ی سستی من بشود.
با چشمانی اشکبار پشت لپ تاب نشستم و شروع کردم به نوشتن!
اشک امانم را بریده است و بغض به شدت گلویم را می فشارد.
من زیارت نرفتم چون احساس کردم وظیفه ام ماندن بود و چه وظیفه ی سختی!!
خدایا شکر!
امیدوارم این نرفتن را از من قبول کرده باشی!!
به یاد امام سجاد علیه السلام افتادم. زمانی که همه وظیفه شان بود برای یاری امام حسین علیه السلام بروند، وظیفه ی امام سجاد علیه السلام ماندن بود.
بمیرم برای دل مصیبت زده ی شما!
من رو سیاه کجا، قلب رؤوف شما کجا…
بسم الله الرحمن الرحیم
رفتم توی آشپز خانه! مادر یک قابلمه ی بزرگ روی اجاق گاز گذاشته بود. رفتم جلو، توی قابلمه را نگاه کردم.
تا نصفه، توی آن آب بود. از مادر پرسیدم: مهمون داریم؟!
مادر گفت: نه! چطور مگه؟
گفتم: پس این قابلمه رو برای چی گذاشتی روی گاز؟
چند ماه از شروع مدرسه ها می گذشت. دیپلم گرفته بودم و دانشگاه رشته ای که دوست داشتم، قبول نشدم. مانده بودم خانه؛ ور دل مادر! کار خاصی نداشتم. بیشتر وقتم پای تلویزیون می گذشت و گشتن توی فضای مجازی. گاهی هم توی کارهای خانه، به مادر کمک می کردم.
از مادر پرسیدم: چی می خوای بپزی؟
مادر نگاهی به من کرد و گفت: هیچی!!
دستم را به کمرم گذاشتم و گفتم: مامان! شوخی می کنی؟
مادر سرش را تکان داد و گفت: وا! شوخی برا چی؟
کلافه به طرف اتاق رفتم. مادر من را صدا زد و گفت: چی شد؟ کجا رفتی؟
وقتی برگشتم لبخند روی لب مادر، بیشتر کلافه ام کرد. ابروهایم را در هم کردم و گفتم: شما که جواب درست و حسابی به آدم نمی دید!
مادر جلو آمد. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: من شبیه دانشمند ها هستم؟
دست مادر را از شانه ام انداختم و گفتم: دیدید سر کارم؟!
مادر ادامه داد: شبیه فیلسوف ها چی؟ هستم؟
چشمکی زدم و با لبخندی تلخ، گفتم: آره! دقیقا شبیه فیلسوف هایید! قابلمه ی خالی گذاشتید روی گاز. می پرسم برای چی؛ می گید برای هیچ چی!!
مادر که انگار منتظر بود من همین حرف را بزنم گفت: من نه دانشمندم و نه فیلسوف! من فقط یک آدم معمولی هستم ولی نباید بدون دلیل کاری را انجام بدم. اون وقت خدای به این بزرگی این دنیا را با این همه عظمت آفریده برای هیچی!!
لبخندی روی صورتم دوید. گفتم: مامان منظورت چیه؟
مادر خیلی جدی تر از قبل گفت: خدا این دنیا را بی دلیل نیافریده! ما را بی دلیل خلق نکرده! زندگی آدم یک فرصته که اصلا تکرار نمیشه! آدم از فرصت ها باید خیلی بهتر از این استفاده کنه!
لبخند روی صورتم کم کم محو می شد. مادر جلو آمد و دستانش را روی شانه هایم گذاشت. حیفه که بهترین سال های عمرت رو این طور بی هدف بگذرونی!!
حالا می فهمیدم چرا مامان همیشه مشغول کاری هست!
در کنار کارهای خانه، مطالعه می کند. خیاطی می کند. آشپزی می کند. اصلا من تا به حال مادر را بیکار ندیده ام…
مادر من واقعا فیلسوف است!!
بسم الله الرحمن الرحیم
بار و بندیلش را جمع کرده بود و داشت می رفت. با دیدنش بغضم گرفت. گفتم: کجا؟
گفت: هر رفتنی یک روز باید برود.
گفتم: چه زود!
گفت: از همان اول، زمان رفتنم مشخص بود. زودتر از وعده مان نمی روم!
چقدر زود گذشته بود…
روزی که آمد، فکر می کردم چقدر طولانی! اما با چشم بر هم زدنی، وقت رفتن رسیده بود.
روزهای با هم بودنمان را مرور می کنم؛ سختی ها و خوشی هایش را؛
گرسنگی و تشنگی روزهایش…
برکت و نورانیت شب هایش…
دورهمی های افطارش…
معنویت سحرش…
ارزش قدرش…
گشایش افتتاحش…
و سوز ابوحمزه اش…
چه زود گذشت. کاش تحفه ای برایم به یادگار بگذارد!
افسوسم را که دید، دلداریم داد: غصه نخور، دوباره می آیم!
در جوابش، آهی کشیدم و گفتم: با رفتنت از گذران عمرم خبر می دهی! تو می آیی و این رسم هر ساله ی توست! اما من چطور؟!
یعنی دوباره ماهِ رویت را می بینم؟!
کاش قدرِ روزهای با هم بودن را می دانستم!
و این، تکرار زندگی هر روز ماست…
کاش قدرِ روزهای با هم بودنمان را می دانستیم…
بسم الله الرحمن الرحیم
گوشی را برداشتم و زنگ زدم مدرسه. مدیر گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: امتحان بچه ها توی ماه رمضان، برایشان یک تجربه ی جدید و سخت است. کاش روز هایی که امتحان نداشتند، تعطیلشان می کردید!
مدیر گفت: ما هم دوست داریم بچه ها تعطیل بشوند. ولی آموزش پرورش بخشنامه داده بچه ها هر روز باید بیایند مدرسه!
قرار شد از طریق آموزش و پرورش پیگیری کنم.
با آموزش و پرورش که تماس گرفتم گفتند: بررسی می کنند و نتیجه را به مدارس اعلام می کنند.
تماس ها نتیجه داد و بچه ها فقط روزهای امتحان می رفتند مدرسه و بعد از امتحان هم می آمدند خانه!
مدرسه ی دخترم دور بود و همسرم هر روز او را به خانه برمی گرداندند.
گاهی اوقات همسرم کار داشت و دخترم دیرتر به خانه می آمد. من اصلا نگران نمی شدم. چون بودنش در مدرسه مشکلی ایجاد نمی کرد و بعد از مدرسه هم، همراه پدرش بود…
دخترش دیر کرده بود. از صبح که بیرون می رفت تا ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت، دلش هزار راه می رفت.
هر روز نذر می کرد که ظهر دوباره همسر و فرزندانش را ببیند.
کافی بود یکی از آنها، فقط 5 دقیقه از زمان هر روز دیرتر بیایند. می آمد و دم در خانه می ایستاد!
همین که سایه شان را از سر کوچه می دید، سرش را بالا می گرفت و خدا را شکر می کرد و داخل خانه برمی گشت. نمی خواست آنها متوجه این دلشوره شوند. چه می شد کرد؟؟! مادر بود …
سال ها بود یک روز خوش ندیده بودند. با این نگرانی ها بزرگ می شدند! ازدواج می کردند! بچه دار می شدند!
حتی داخل خانه شان هم احساس امنیت نداشتند. دو تا از فرزندانش به دست اسرائیلی های از خدا بی خبر به شهادت رسیده بودند. نوزاد شش ماهه ی خواهرش، آخرین شهید خانواده بود. چند روز بیشتر از شهادتش نمی گذشت…
شهادت، در سرزمینشان نه جنسیت می شناخت نه سن وسال!
بچه هایشان هم با این وضعیت خو گرفته بودند. آنجا شهادت، بازی بچه هایشان شده! نفرت از دشمن در چشمانشان موج می زند. کسی نمی گوید دیدن صحنه های جنایت بار روی روح کودکانشان چه اثری دارد؟!
کافیست کودکی، یک نظامی اسرائیلی ببینند. تنها اسلحه اش، سنگ است و ذکر دائمش؛ حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعمَ الوَکِیل
دخترش پیچ کوچه را دوید. بازویش را گرفته بود. در باز بود. دختر داخل خانه دوید و در را محکم پشت سرش بست. به در تکیه داد و نفس راحتی کشید.
مادر با نگرانی پرسید: کجا بودی؟ دستت چی شده؟
دختر با هیجان گفت: چیزی نیست. سنگی که زدم به پیشانی یک صهیونیست خورد. داشت دنبالم می کرد که چند تا از پسر های همسایه به دادم رسیدند. فرار که می کردم به زمین افتادم…
مادر در دلش به شجاعت دخترش افتخار می کرد. با این وجود به او گفت: درگیری با این درندگان کار تو نیست!
دختر گفت: این شهر، شهر من هم هست. حتی اگر با سنگ هم باشد، شهرم را از آنها پس می گیرم.
اشک در چشمان مادر حلقه زد و زیر لب گفت: شیر مادر حلالت!!
هر دو مادریم! من کجا و او کجا؟!
او و نگرانی هایش را درک می کنم. حتی اگر دختر روزه دار من، در خانه و زیر کولر خوابیده باشد و من، تصویر او را فقط از قاب تلویزیون دیده باشم.
نگاهی به چهره ی فرزندانم می کنم. که آرام خوابیده اند. به او فکر می کنم که خواب آرام ندارد!
فکر می کنم اگر ما گرفتار زلزله ای غاصب به نام صهیونیست می شدیم چه؟؟! خطرش از بیخ گوشمان گذشت! داعشی که پروریده ی دستشان بود تا نزدیکی مرزهایمان آمد!
چه بر سرمان می آمد اگر مدافعان حرم نبودند…
فکرش هم حالم را بد می کند!
چه شد که من در این سرزمین هستم و او در آن سرزمین؟؟
کاش می توانستم کاری کنم!
هر دو مادریم! من کجا و او کجا؟!
شاید مثل هم حرف نمی زنیم! شاید مثل هم نمی پوشیم! شاید مثل هم زندگی نمی کنیم! شاید دینمان فرق داشته باشد! شاید سرزمینمان فرق داشته باشد! و هزار شاید دیگر….
ولی مسلما، هر دو مادریم! نگرانی های مادر ها مثل هم است، هر کجای دنیا که باشند و همین یک شباهت کافیست!!
کافیست بیایم! و لو با زبان روزه…
بیایم و غربتت را، در سرزمین خودت فریاد بزنم!
بیایم و غاصب بودن اسرائیل را اعلام کنم!
بیایم و مرگ اسرائیل کودک کش را آرزو کنم!
بیایم و بگویم که تو را می فهمم، حق با توست؛ حتی اگر جامعه ی جهانی همه کور و کر شوند؛ حق با توست!
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که این خواب آشفته تمام شود!
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که این غده ی سرطانی ریشه اش خشکیده شود.
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که و نابودیش را جشن بگیریم!
که این وعده نزدیک خواهد بود؛ اَلَیسَ الصُّبحُ بِقَرِیب
بسم الله الرحمن الرحیم.
همیشه می آمد. بدون این که منتظرش باشم. آمدنش آنقدر به موقع بود که متوجه نشدم چطور به او عادت کردم و ندیده عاشقش شدم. یعنی چه اتفاقی افتاده! نگرانش هستم ولی از چه کسی حالش را بپرسم. اصلا بگویم به دنبال چه کسی می گردم؟!
اشک در چشمانش جمع شده بود. کسی را نداشت که دردش را به او بگوید و سر روی شانه اش بگذارد و گریه کند…
از بی کسیش و از بی خبری از محبوبش شروع کرد به ناله کردن…
ناله ای سوزناک که دل سنگ را آب می کرد. ناگهان صدای پایی آمد…
محبوبم! تو هستی؟!
سلامش را که شنید تعجب کرد.
پرسید: تو کیستی که بوی محبوب مرا می دهی؟!
جواب داد: محبوبت کیست؟
گفت: نمی دانم. مهربان بود. زیبا بود. عزیز دلم بود…
هر روز به من سر می زد. کنارم می نشست با من حرف می زد. غذا برایم می آورد. اما دو روز است خبری از او ندارم…
پرسید: اسمش چه بود؟
گفت: نمی دانم. اسمش را به من نگفت…
تو کیستی که با آمدنت بوی او را آوردی؟
قطره اشک روی گونه اش سُر خورد، نگاهی به برادرش انداخت و دوباره نگاهی به مرد نابینا…
منتظرش نباش! دیگر نمی آید…
مرد دامنش را گرفت. تو از او خبر داری؟ تو کیستی؟ چرا منتظرش نباشم؟ از من خطایی سر زده که دیگر پیش من نمی آید؟ چرا چیزی نمی گویی؟
دستی به سرش کشید و گفت: نه! او را کشتند! الان از دفن او باز می گردیم…
دروغ است! اصلا تو کیستی؟ از کجا می دانی محبوب من کیست!
کسی که از او حرف می زنی؛ علی بن ابی طالب است. پدر ما!
او را شهید کردند…
آه! علی! واقعا او علی بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم…
لطفا من را سر قبرش ببرید…
دستش را گرفتند و او را بردند…
حال ما چقدر شبیه این مرد نابیناست. کاش معرفت او را هم داشتیم…
ما هم محبوبمان را گم کرده ایم. اما از فراقش ناله سر نداده ایم…
ما هم از دست کرم مولا بهره برده ایم ولی او را نشناخته ایم…
ما هم محبتش را چشیده ایم ولی دستش را ندیده ایم…
ما هم خبری از مولایمان نداریم ولی بی تابش نشدیم…
به ما نگفتند منتظرش نمان؛ نمی آید! ولی انتظارش را نکشیدیم…
انتظار…
چه واژه ای که راحت ادعایش می کنم و در رفتارم خبری از آن نیست…
در این شب ها دعایم کن که حرف را به عمل نزدیک کنم و منتظرت شوم؛ یک منتظر واقعی!
منتظری که انتظار در رفتارش جلوه کند نه لقلقه ی زبانش باشد! می شود؟!
چرا نشود؛ اگر تو دعاکنی حتما می شود…
منتظری که محبوبش را از بویش بشناسد. مگر نه این است که تو در بین مایی و ما تو را نمی شناسیم…
آه! ای محبوب من!