بسم الله الرحمن الرحیم
بار و بندیلش را جمع کرده بود و داشت می رفت. با دیدنش بغضم گرفت. گفتم: کجا؟
گفت: هر رفتنی یک روز باید برود.
گفتم: چه زود!
گفت: از همان اول، زمان رفتنم مشخص بود. زودتر از وعده مان نمی روم!
چقدر زود گذشته بود…
روزی که آمد، فکر می کردم چقدر طولانی! اما با چشم بر هم زدنی، وقت رفتن رسیده بود.
روزهای با هم بودنمان را مرور می کنم؛ سختی ها و خوشی هایش را؛
گرسنگی و تشنگی روزهایش…
برکت و نورانیت شب هایش…
دورهمی های افطارش…
معنویت سحرش…
ارزش قدرش…
گشایش افتتاحش…
و سوز ابوحمزه اش…
چه زود گذشت. کاش تحفه ای برایم به یادگار بگذارد!
افسوسم را که دید، دلداریم داد: غصه نخور، دوباره می آیم!
در جوابش، آهی کشیدم و گفتم: با رفتنت از گذران عمرم خبر می دهی! تو می آیی و این رسم هر ساله ی توست! اما من چطور؟!
یعنی دوباره ماهِ رویت را می بینم؟!
کاش قدرِ روزهای با هم بودن را می دانستم!
و این، تکرار زندگی هر روز ماست…
کاش قدرِ روزهای با هم بودنمان را می دانستیم…
بسم الله الرحمن الرحیم
گوشی را برداشتم و زنگ زدم مدرسه. مدیر گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: امتحان بچه ها توی ماه رمضان، برایشان یک تجربه ی جدید و سخت است. کاش روز هایی که امتحان نداشتند، تعطیلشان می کردید!
مدیر گفت: ما هم دوست داریم بچه ها تعطیل بشوند. ولی آموزش پرورش بخشنامه داده بچه ها هر روز باید بیایند مدرسه!
قرار شد از طریق آموزش و پرورش پیگیری کنم.
با آموزش و پرورش که تماس گرفتم گفتند: بررسی می کنند و نتیجه را به مدارس اعلام می کنند.
تماس ها نتیجه داد و بچه ها فقط روزهای امتحان می رفتند مدرسه و بعد از امتحان هم می آمدند خانه!
مدرسه ی دخترم دور بود و همسرم هر روز او را به خانه برمی گرداندند.
گاهی اوقات همسرم کار داشت و دخترم دیرتر به خانه می آمد. من اصلا نگران نمی شدم. چون بودنش در مدرسه مشکلی ایجاد نمی کرد و بعد از مدرسه هم، همراه پدرش بود…
دخترش دیر کرده بود. از صبح که بیرون می رفت تا ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت، دلش هزار راه می رفت.
هر روز نذر می کرد که ظهر دوباره همسر و فرزندانش را ببیند.
کافی بود یکی از آنها، فقط 5 دقیقه از زمان هر روز دیرتر بیایند. می آمد و دم در خانه می ایستاد!
همین که سایه شان را از سر کوچه می دید، سرش را بالا می گرفت و خدا را شکر می کرد و داخل خانه برمی گشت. نمی خواست آنها متوجه این دلشوره شوند. چه می شد کرد؟؟! مادر بود …
سال ها بود یک روز خوش ندیده بودند. با این نگرانی ها بزرگ می شدند! ازدواج می کردند! بچه دار می شدند!
حتی داخل خانه شان هم احساس امنیت نداشتند. دو تا از فرزندانش به دست اسرائیلی های از خدا بی خبر به شهادت رسیده بودند. نوزاد شش ماهه ی خواهرش، آخرین شهید خانواده بود. چند روز بیشتر از شهادتش نمی گذشت…
شهادت، در سرزمینشان نه جنسیت می شناخت نه سن وسال!
بچه هایشان هم با این وضعیت خو گرفته بودند. آنجا شهادت، بازی بچه هایشان شده! نفرت از دشمن در چشمانشان موج می زند. کسی نمی گوید دیدن صحنه های جنایت بار روی روح کودکانشان چه اثری دارد؟!
کافیست کودکی، یک نظامی اسرائیلی ببینند. تنها اسلحه اش، سنگ است و ذکر دائمش؛ حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعمَ الوَکِیل
دخترش پیچ کوچه را دوید. بازویش را گرفته بود. در باز بود. دختر داخل خانه دوید و در را محکم پشت سرش بست. به در تکیه داد و نفس راحتی کشید.
مادر با نگرانی پرسید: کجا بودی؟ دستت چی شده؟
دختر با هیجان گفت: چیزی نیست. سنگی که زدم به پیشانی یک صهیونیست خورد. داشت دنبالم می کرد که چند تا از پسر های همسایه به دادم رسیدند. فرار که می کردم به زمین افتادم…
مادر در دلش به شجاعت دخترش افتخار می کرد. با این وجود به او گفت: درگیری با این درندگان کار تو نیست!
دختر گفت: این شهر، شهر من هم هست. حتی اگر با سنگ هم باشد، شهرم را از آنها پس می گیرم.
اشک در چشمان مادر حلقه زد و زیر لب گفت: شیر مادر حلالت!!
هر دو مادریم! من کجا و او کجا؟!
او و نگرانی هایش را درک می کنم. حتی اگر دختر روزه دار من، در خانه و زیر کولر خوابیده باشد و من، تصویر او را فقط از قاب تلویزیون دیده باشم.
نگاهی به چهره ی فرزندانم می کنم. که آرام خوابیده اند. به او فکر می کنم که خواب آرام ندارد!
فکر می کنم اگر ما گرفتار زلزله ای غاصب به نام صهیونیست می شدیم چه؟؟! خطرش از بیخ گوشمان گذشت! داعشی که پروریده ی دستشان بود تا نزدیکی مرزهایمان آمد!
چه بر سرمان می آمد اگر مدافعان حرم نبودند…
فکرش هم حالم را بد می کند!
چه شد که من در این سرزمین هستم و او در آن سرزمین؟؟
کاش می توانستم کاری کنم!
هر دو مادریم! من کجا و او کجا؟!
شاید مثل هم حرف نمی زنیم! شاید مثل هم نمی پوشیم! شاید مثل هم زندگی نمی کنیم! شاید دینمان فرق داشته باشد! شاید سرزمینمان فرق داشته باشد! و هزار شاید دیگر….
ولی مسلما، هر دو مادریم! نگرانی های مادر ها مثل هم است، هر کجای دنیا که باشند و همین یک شباهت کافیست!!
کافیست بیایم! و لو با زبان روزه…
بیایم و غربتت را، در سرزمین خودت فریاد بزنم!
بیایم و غاصب بودن اسرائیل را اعلام کنم!
بیایم و مرگ اسرائیل کودک کش را آرزو کنم!
بیایم و بگویم که تو را می فهمم، حق با توست؛ حتی اگر جامعه ی جهانی همه کور و کر شوند؛ حق با توست!
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که این خواب آشفته تمام شود!
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که این غده ی سرطانی ریشه اش خشکیده شود.
بیایم و بگویم منتظر روزی هستم که و نابودیش را جشن بگیریم!
که این وعده نزدیک خواهد بود؛ اَلَیسَ الصُّبحُ بِقَرِیب
بسم الله الرحمن الرحیم
آسمان چادر سیاهش را به سر کرده ا ست. شب به نیمه می رسد. تاریکی و سکوت بستری برای آرامش انسان فراهم کرده اند.
صدایی به گوش می رسد: بنده ی من!!
در رختخواب غلتی می زند و می خوابد. لحظاتی می گذرد.
دوباره صدا شنیده می شود: بنده ی من! دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده است.
دوباره در رختخواب می غلتد و روی می گرداند.
صدای اذان به گوش می رسد. بنده هنوز در رختخواب است.
کم کم پنجره ی روز گشوده می شود. با عجله از رختخواب بر می خیزد. آبی به دست و رویش می زند. مُهری بر می دارد. خم و راست می شود و زیر لب چیزی را به سرعت زمزمه می کند. کارش که تمام شد سراغ کار هر روزش می رود.
این اتفاق، روزها و شب هاست که پشت سر هم تکرار می شود.
صدایی آشنا به گوشش می رسد. دلش را می لرزاند؛ اِنَّکَ تَدعُونِی فَاُوَلِّی عَنک…تو مرا صدا زدی و من از تو رو برگرداندم!!
آوای افتتاح می آید. چه قدر دلش برای مولایش تنگ شده! با چه رویی برگردد؟؟!
لبخند بر لبان مولا نقش می بندد. کاش زودتر برگردد. چقدر منتظرش بودم…
بنده اما رو سیاه و شرمنده است. دلش آشتی می خواهد. برای بازگشت بهانه ی خوبی دارد؛ ماه مهمانی رسیده! اما چه بگوید؟!
ابوحمزه به یاریش می آید. به سراغش می رود. چه دلنشین سخن می گوید. انگار حرف دل او را می زند…
اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذِی تَحَبَّبَ اِلَیَّ وَ هُوَ غَنِیٌّ عَنِّی؛ تو به من محبت می کنی در حالی که اصلا نیازی به من نداری!
اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذِی یَحلُمُ عَنِّی کَاَنِّی لَا ذَنبَ لِی؛ چنان صبورانه با من رفتار می کنی، انگار هیچ وقت گناهی از من سر نزده…
مولا از آمدنش مسرور است و به فرشتگان مباهات می کند؛ ببینید بنده ام برگشته!
بنده عادت ندارد. عادت هم صحبتی با مولایش را! لذت می برد ولی خسته می شود. کاش حال من با مولایم، مثل ابو حمزه بود، بدون خستگی… خوش به حالش! چه عاشقانه حرف می زند.
عهد می بندد هر شب ساعتی را هم نوا با ابو حمزه با مولایش سپری کند.
کاش بازگشتش به همین شب ها خلاصه نشود… کاش!
بسم الله الرحمن الرحیم
قطره ی عرق از گوشه ی صورتم لیز خورد. دلم به قار و قور افتاده بود.
یک کوچه ی دیگر را که رد کنم به کوچه ی خودمان می رسم.
لب های خشکیده ام را با زبان خیس می کنم.
مامان لای در خانه را باز گذاشته تا پشت در منتظر نمانم. حال ندارم بچرخم و در را ببندم. صدای بسته شدن در که آمد یعنی در بسته شد.
نرسیده به اتاق، چادرم را بیرون می آورم و کتف هایم را که اسیر بند های کوله ام شده اند، آزاد می کنم. در اتاق را باز می کنم بوی قورمه سبزی توی صورتم می خورد و آب دهانم را به راه می اندازد. کیفم را داخل اتاق می گذارم و با صدای بلند می گویم: سلام
کسی جواب سلامم را نمی دهد. کفش هایم را بیرون می آورم و وارد اتاق می شوم.
روی میز آشپزخانه، بشقاب پلو و خورشت چشمک می زند.
حتما برای من گذاشته اند…
از گرسنگی طاقت ندارم. سریع لباسم را عوض می کنم و دست و صورتم را می شویم. برای اینکه خیلی تنهایی را احساس نکنم، سفره را جلوی تلویزیون پهن می کنم. با اشتهای عجیبی غذا را شروع می کنم. همیشه عاشق قورمه سبزی بودم. انگار امروز از همیشه خوشمزه تر بود.
داشتم سفره را جمع می کردم که صدای در خانه آمد. با باز شدن در اتاق، مادر در قاب در ظاهر شد.
با لبخند جواب سلامم را داد و پرسید: روزه ت را باز کردی؟
بند دلم پاره شد. آهی کشیدم و اشک از روی صورتم پایین دوید. هیچ صدایی نمی شنیدم…
مامان! شما که می دانستید من روزه هستم چرا برایم غذا گرم کردید؟؟!
مامان اصرار می کرد که روزه ات باطل نیست. چون یادت نبوده که روزه ای!
مگر ممکن است! بنشینی و هر چه می خواهی بخوری و روزه ات هم درست باشد؟؟
باور نمی کردم. فکر می کردم روزه ام یک جورایی مثل روزه ی کله گنجشکی شده!
گفتم: من می خواستم روزه ی کامل بگیرم… همه اش تقصیر شماست! شما که می دانستید من روزه ام، چرا برایم غذا گرم کردید؟ من تا شب هیچ چیز نمی خورم…
صورتم خیس اشک بود.
مامان گفت: مگر صبح قرار نشد اگر گرسنه شدی توی مدرسه روزه ت را باز کنی؟ صبحانه هم نبرده بودی. من فکر کردم اگر روزه ات را باز کرده باشی، حتما خیلی گرسنه هستی. قبل از اینکه بروم بیرون، ناهارت را گرم کردم.
مامان تقصیری نداشت. مقصر خودم بودم. نباید یادم می رفت که روزه ام!!
هر چه مادر اصرار می کرد روزه ات باطل نیست باور نمی کردم. فکر می کردم مادر برای آرام کردن من این حرف را می زند. روزه به من واجب نبود. اگر هم روزه ام باطل می شد، نباید آن را قضا می کردم. پس برای دلخوشی من می گویند روزه ام صحیح است.
مامان که از دستم کلافه شده بود گفت: اصلا صبر کن تا بابا بیایند. حرف من را باور نمی کنی از بابا بپرس.
قبول کردم. با خودم گفتم: به بابا نمی گویم خودم یادم نبوده و چیزی خوردم می گویم یک نفر یادش نبوده…
منتظر نشستم. بالاخره بابا از راه رسید.
خوش به حالم شده بود. یک بشقاب سیر غذا خورده بودم و هنوز روزه بودم.
در عالم بچگی با خودم فکر می کردم؛ احتمالا وقتی یک نفر فراموش کند که روزه است و چیزی بخورد؛ وقتی یادش آمد، اثر غذایی که خورده تمام می شود و همان لحظه گرسنه می شود. ولی این طور نشد.
آن سال من کلاس سوم دبستان بودم ولی چون تولدم روز بعد از عید فطر بود؛ روزه گرفتن برایم واجب نبود. دوست داشتم روزه بگیرم. آن سال به یاری خدا و همراهی پدر و مادر خوبم، 27 تا از روزه هایم را گرفتم.
…
بین بچه ها همهمه افتاد. کی توی کلاسه؟
مدیر با ناراحتی وارد کلاس شد و از سه نفر داخل کلاس پرسید: شما چرا بیرون نرفتید؟ اصلا خبر دارید چه اتفاقی افتاد؟
مهدیه گفت: خانم ما چیزی ندیدیم که بترسیم!!
در آن لحظه به عقل مهدیه غبطه خوردم. خیلی از ما هم چیزی ندیده بودیم.
ناهید گفت: خانم، در کلاس باز بود یک ملخ آمد توی کلاس، بچه ها ترسیدند.
مریم گفت: ملخ روی سر ناهید نشسته بود. ما از ملخ نمی ترسیم.
خانم مدیر پرسید: حالا این ملخ کجاست؟
مریم به ته کلاس اشاره کرد. ملخ بخت برگشته بیشتر از همه ما ترسیده بود.
مدیر از کلاس بیرون آمد و گفت: واقعا که!! به خاطر یک ملخ مدرسه را به هم ریختید؟
در ذهنم ملخ کوچکی تصور کردم و از اینکه ملخ ندیده ترسیده بودم از خودم خجالت می کشیدم.
خانم آهنگری که پشت سر مدیر از کلاس بیرون آمده بود گفت: این دفعه را ببخشیدشان. بچه ها فکر کرده بودند ماری، عقربی، چیزی داخل کلاس آمده!
البته این تصور خیلی هم بعید نبود. مدرسه ی ما اواسط کوچه ای بود که ابتدای کوچه، حدود 200 متر خانه های مسکونی قرار داشت. بعد از خانه های مسکونی، کوچه ای باریک بود و بعد از آن کوچه، مدرسه. بعد از دیوار بزرگ مدرسه، باغ ها شروع می شد. روبروی مدرسه هم کوچه ای بود که داخل این کوچه، منزل مسکونی وجود نداشت و فقط زمین های مزروعی بود و باغ.
از در ورودی مدرسه تا دو تا ساختمانی که کلاس ها برگزار می شد؛ به اندازه یک خیابان چهار متری، آسفالت شده بود و مثل یک بلوار، دو ردیف سنگ جدول بلند داشت. در باغچه ی وسط این دو ردیف سنگ جدول، درختان بلندی دیده می شد. معلمینی که با ماشین خودشان می آمدند، تا ساختمان دفتر مدرسه، با ماشین می آمدند. به جز قسمت زمین والیبال و محوطه ی صبحگاه، بقیه مدرسه خاکی و پوشیده از خار و گیاهان خودرویِ کوتاه بود.
وساطت خانم آهنگری نتیجه داد و خانم مدیر با عصبانیت نگاهی به همه ی ما انداخت و گفت: خجالت دارد! زود برید سر کلاس و دعایش را به جان خانم آهنگری کنید.
مدیر دوباره نگاهی به داخل کلاس انداخت و با لحنی ملایم گفت: مریم، تو هم که از ملخ نمی ترسی، آن ملخ را بگیر و از کلاس بیرون بینداز.
مدیر این را گفت و رفت. خیلی دلم می خواست بدانم ملخی که از آن ترسیده بودم چه اندازه بوده! زودتر از بقیه بچه ها داخل کلاس برگشتم.
کلاس ما یک کلاس نسبتا بزرگ مربع شکل بود. که از سمت راست به راهرو باز می شد. کلاس به اصطلاح، شمالی بود و نور آفتاب از دو پنجره ی بزرگ، به داخل می تابید. نیمکت ها در سه ردیف چهار تایی پشت سر هم قرار داشتند و تا وسط کلاس می رسیدند. میز معلم درست روبروی ورودی کلاس قرار داشت.
با ورود به کلاس خنده ام گرفت. انگار هنگام خروج از کلاس، از دست میز و نیمکت ها فرار کرده بودیم و آنها تا نزدیکی در کلاس، ما را تعقیب کرده بودند.
با خودم فکر کردم چطور خانم مدیر با دیدن کلاس در این وضعیت خنده اش نگرفته! این ماجرا، بیشتر باعث خنده است تا عصبانیت!
نگاهی به مریم انداختم. او مأمور بیرون انداختن ملخ از کلاس شده بود. با ادامه دادن مسیر نگاه مریم، ملخ بزرگی را دیدم که در کنج کلاس جا خوش کرده بود. با خودم گفتم: مریم تک دختری است که بین 4، 5 برادر بزرگ شده! طبیعی است که از چنین ملخ بزرگی نترسد!
می خواستم فرار کردنم از کلاس را توجیه کنم، ولی من ملخ ندیده ترسیده بودم. تازه، یک ملخ این اندازه وحشت ناک نبود که کلاس به این وضعیت در آید.
با بیرون انداختن ملخ، بچه ها کم کم به کلاس آمدند و سر جای خود نشستند. خانم آهنگری با همان لبخند همیشگی، پشت میزش نشسته بود و به بچه ها نگاه می کرد و منتظر بود تا ساکت شوند.
کلاس که ساکت شد، معلم ایستاد و پای تخته رفت. نگاهی به تخته انداخت. هنوز اسم فلزی را که می خواست با آن معادله ی شیمیایی بنویسد، کامل نشده بود. شروع کرد به خندیدن!
بچه ها با دیدن خنده ی معلم، با خیال راحت شروع کردند به خندیدن. خانم آهنگری با آب و تاب صحنه ای را که از خروج بچه ها دیده بود توصیف کرد. این رفتار دوستانه ی خانم آهنگری، باعث شد بچه ها هم جرات اعتراف پیدا کنند!
خانم ما وقتی دیدیم بچه ها فرار می کنند ترسیدیم و فرار کردیم. خیلی از بچه ها هم گفتند: ما هم همین طور!
خانم ما اولین نفر بودیم که ملخ را دیدیم…
فاطمه دهقان هم با افتخار جا گذاشتن کفشش داخل کلاس را تعریف کرد…
واقعا خانم مدیر از دیدن کفش های بدون صاحب داخل کلاس هم خنده اش نگرفته بود؟!
یکی از بچه ها هم گفت: فکر کنم خانم مدیر هم از ملخ می ترسد چون همین که ملخ را دید به مریم گفت: ملخ را از کلاس بیرون بیندازد و همه را بی چون و چرا بخشید…
کلاس شیمی آن روز تمام شد. بعد از بیرون رفتن معلم از کلاس، با بچه ها قرار گذاشتیم اگر بچه های کلاس های دیگر پرسیدند توی کلاس ما چه خبر بوده؛ بگوییم عقرب بوده نه ملخ!
چون ترسیدن از ملخ، اُفت کلاس داشت!!
پایان
بسم الله الرحمن الرحیم
#حس مکان
هوا گرم بود. به جز صدای تدریس معلم و لق لق پنکه سقفی کلاس، صدایی به گوش نمی رسید. کلاس ریاضی الف، فقط در زمان تدریس معلم، روی سکوت را می دید. اما آن روز، سکوت کلاس خیلی طولانی نشد. خانم آهنگری معلم شیمی، از سکوی جلوی کلاس بالا رفت. گچ را برداشت تا یک معادله ی شیمیایی را روی تخته بنویسد. رو به تخته مشغول نوشتن شد. ناگهان صدای جیغ بلندی آمد. در عرض چند ثانیه همه ی بچه ها جیغ زنان از کلاس بیرون دویدند و داخل راهرو، جلوی در کلاس جمع شدند. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که خیلی از بچه ها متوجه نشده بودند اولین نفری که جیغ زد و از کلاس بیرون دوید چه کسی بود؟!
بچه ها داخل راهرو، با کنجکاوی از هم می پرسیدند: چی شده؟!
یکی گفت: مار توی کلاس بود!
یکی دیگر گفت: نه! فکر کنم عقرب بوده!
بعضی ها هم معتقد بودند موش توی کلاس بوده است.
صورت های رنگ پریده ی بچه ها و بی اطلاعی آنها از ماجرا، صحنه ی خنده داری ایجاد کرده بود. سفیدی جوراب فاطمه، توجه مان را جلب کرد. پرسیدیم: کفشت کجاست؟
گفت: گرمم بود. کفشم را بیرون آورده بودم و زانوهایم را به جامیز تکیه داده بودم. از ترس کفشم را نپوشیدم!!
کم کم خنده روی لب هایمان نشست.
از سر و صدا و جیغ بچه های کلاس ما، بچه های کلاس های دیگر هم بیرون آمده بودند تا ببینند چه خبر شده؟! مشکل اینجا بود که خودمان هم نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده! کسی چیزی نمی گفت.
نمی دانم اصطلاح شلوغ ترین کلاس مدرسه، یک اصطلاح واقعی است یا یک اصطلاح ظاهری و صوری! چون تا جایی که به یاد دارم در تمام سال های تحصیلم، کلاس ما همیشه شلوغ ترین کلاس مدرسه بوده است.
دبیرستانی که در اصل هنرستان بود و آن سال، سال اولی بود که غیر از رشته های هنری، رشته ی ریاضی و فیزیک را هم برگزار می کرد. ما همان دهه شصتی هایی هستیم که محبت های جناب جهانگیری، معاون اول رئیس جمهور بارها شامل حالمان شده که ماشاء الله چقدر آمارمان بالاست!!
سال اول دبیرستان که بودیم مدرسه مان شش کلاس اول داشت. سال دوم آمار رشته ریاضی و فیزیک بالا بود. به همین دلیل به مدرسه، مجوز برگزاری این رشته داده شده بود. مدیر و معلمان مدرسه دائما می گفتند: کلاس ریاضی الف، از همه کلاس ها شلوغ تر هستند. با وجودی که کلاسمان ته سالن طبقه دوم بود و از دفتر فاصله داشتیم، روزی نبود که خانم مدیر خوش اخلاق مدرسه، سری به کلاس ما نزند. کافی بود مدیر به سمت راه پله ها بیاید، دیگر تمام مدرسه می دانستند مقصد خانم مدیر کجاست!!
با خروج مدیر از کلاس، دوباره همان آش بود و همان کاسه!!
با همه ی این احوال، چون بچه های درسخوانی بودیم، معلم ها دوستمان داشتند. انصافا هنگام تدریس معلم، کلاس ساکت بود و کسی نفس نمی کشید. همین قضیه، امتیاز خوبی برای کلاس ما بود.
چشمتان روز بد نبیند. صدای آشنای پاشنه ی کفش خانم مدیر، به گوش می رسید. انگار خانم مدیر می دانست این سر و صدا از کدام کلاس بلند شده! چون به محض رسیدن به بالای پله ها، خطاب به دو کلاس دیگر که درشان از جلوی راه پله دیده می شد، با صدایی بلند داد زد: شما برای چی بیرون آمدید؟
لحظه ای بعد به جز کلاس ما، کسی داخل سالن نبود. از ترس، ته سالن جمع شده بودیم. بچه ها در هم می لولیدند تا خود را از چشم خانم مدیر پنهان کند.
خانم مدیر در همان ابتدا، با صدای بلند پرسید: چه خبره؟ مدرسه را روی سرتان گذاشتید…
خانم آهنگری با شنیدن صدای خانم مدیر، از کلاس بیرون آمد و بدون اینکه حرفی بزند نگاهی به بچه ها و خانم مدیر انداخت.
مدیر چند بار سؤالش را تکرار کرد ولی کسی حرفی برای گفتن نداشت. خانم مدیر عصبانیت خودش را فرو خورد و با لحنی نسبتا آرام خطاب به معلم کلاس پرسید: خانم آهنگری چی شده؟
خانم آهنگری که معلم شوخ طبع و خوش اخلاقی بود گفت: راستش من نمی دانم چی شد. من پای تخته در حالی که پشت به کلاس، در حال نوشتن بودم، صدای جیغ بچه ها را شنیدم. وقتی رو به کلاس برگشتم، دیدم بچه ها وحشت زده در حال فرار هستند و میز و نیمکت ها به هم ریخته!!
از پاسخ خانم آهنگری و تصور صحنه ای که ایشان دیده بودند، خنده مان گرفت. صدای آرام خنده ی بچه ها، عصبانیت مدیر را بیشتر کرد.
با صدای بلندتر از قبل داد زد: زهر مار!!! دختر های دراز گنده! هیچ کدام حق ندارید بروید کلاس تا معلوم شود برای چی کلاس را به هم ریخته اید.
خنده روی لب بچه ها خشکید.
مدیر با عصبانیت نگاهی به داخل کلاس انداخت. سه تا از دانش آموزان سر کلاس مانده بودند. مدیر با عصبانیت بیشتری رو به ما پرسید: چه چیز وحشتناکی توی کلاس بوده که از یک کلاس سی نفره، فقط سه نفر توی کلاس ماندند!! چرا آنها نترسیدند؟!
ادامه دارد…
بسم الله الرحمن الرحیم
مادر به دخترش گفت: دخترم، می دونی توی بهشت خورشید نیست!!
دختر کوچولو که از تاریکی خوشش نمیومد؛ با غصه گفت: یعنی توی بهشت همیشه شبه؟
مادر لبخندی زد و گفت: نه!!
دختر کوچولو گفت: یادمه چند وقت پیش که خورشید گرفتگی شده بود؛ آسمون تاریک شده بود، شما به من گفتید: اگه خورشید نباشه همه جا تاریک میشه!!
مادر گفت: یادته رفته بودیم باغ بابا بزرگ؟ درختای باغ، نمی ذاشتند نور خورشید ما رو اذیت کنه…
خورشید پیدا نبود ولی تاریک هم نبود!
اگه خورشید پیدا باشه ممکنه چشمامون اذیت بشه!
دختر کوچولو گفت: آره! هر وقت نور خورشید روی سرمون بتابه، اذیت میشیم.
مادر ادامه داد: روشنایی توی بهشت مثل زیر درختای باغه!!
دختر چشماش رو بست و تصور کرد: چه خوب… من دوست دارم برم بهشت!!
مادر گفت: اما یه چیز جالب!
دختر با اشتیاق پرسید: چی؟
مادر گفت: گاهی یه نوری زیبا، توی بهشت دیده میشه!
دختر پرسید: چه نوری؟
مادر گفت: بهشتیان هم، همین سؤال رو از خدا می پرسند.
میگن: خدایا! ما توی قرآن خوانده بودیم توی بهشت خورشید نیست! این چه نوری است؟
جواب می دهند: حضرت زهرا سلام الله علیها لبخند زدند و از لبخند حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بهشت نورانی شد.
مادر ادامه داد: می دونی کارهای خوب ما باعث خوشحالی حضرت فاطمه سلام الله علیها میشه؟؟
دختر کوچولو با هیجان گفت: پس من سعی می کنم کارای خوب زیاد انجام بدم که حضرت فاطمه سلام الله علیها خوشحال بشن و بخندند…
https://www.aparat.com/v/2JXEc/
بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد شنیدم که میگن دوست شهید داشته باشی، می تونی باهاش درد دل کنی، براش خیرات بفرستی، حاجتت رو بهش بگی، حتی می تونی سعی کنی مثل اون بشی و خیلی چیزای دیگه…
چند بار خواستم یه دوست شهید انتخاب کنم…
راستش همه ی شهیدا خوبن! وقتی در مورد ابعاد مختلف زندگی بعضی شهدا، می شنوی و یا مطالعه می کنی عاشقشون میشی!
بعد میشی مثل من؛ همه ی شهیدا رو دوست دارم و نمی تونم برای دوست شدن، یکی رو انتخاب کنم…
دوست دارم مثل شهید حججی باشم؛ با بصیرت و اهل جهاد اونم از نوع فرهنگی…
دوست دارم مثل احمدی روشن باشم؛ اهل دانش مورد نیاز جامعه و خاری در چشم دشمنان…
دوست دارم مثل چمران باشم؛ بتوانم پشت پا به مادیات بزنم برای اطاعت از فرمان رهبرم…
دوست دارم مثل مصطفی صدر زاده باشم؛ کوشا برای رسیدن به آرمانی مقدس…
دوست دارم مثل ابراهیم هادی باشم؛ شجاع و متواضع، به عبارتی پهلوان…
دوست دارم مثل باکری باشم؛ اهل خدمت بدون توجه به سِمَت و جایگاه اجتماعی…
دوست دارم مثل شهیده نسرین افضل باشم؛ اهل تلاش و خستگی ناپذیر…
.
.
.
شهیدان یک بعدی رشد نکردند، اما ما فقط با بخش کوچکی از زندگی اونا آشنا می شیم و عاشقشون میشیم.
شهیدان انسان هایی هستند در زمان ما، ولی به گونه ای زیبا خودشون رو به قافله ی کربلا رسانده اند…
خوش به حال شهدا…
خدایا ما را هم در صف شهدا قرار بده!
آمین