بسم الله الرحمن الرحیم
آسمان چادر سیاهش را به سر کرده ا ست. شب به نیمه می رسد. تاریکی و سکوت بستری برای آرامش انسان فراهم کرده اند.
صدایی به گوش می رسد: بنده ی من!!
در رختخواب غلتی می زند و می خوابد. لحظاتی می گذرد.
دوباره صدا شنیده می شود: بنده ی من! دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده است.
دوباره در رختخواب می غلتد و روی می گرداند.
صدای اذان به گوش می رسد. بنده هنوز در رختخواب است.
کم کم پنجره ی روز گشوده می شود. با عجله از رختخواب بر می خیزد. آبی به دست و رویش می زند. مُهری بر می دارد. خم و راست می شود و زیر لب چیزی را به سرعت زمزمه می کند. کارش که تمام شد سراغ کار هر روزش می رود.
این اتفاق، روزها و شب هاست که پشت سر هم تکرار می شود.
صدایی آشنا به گوشش می رسد. دلش را می لرزاند؛ اِنَّکَ تَدعُونِی فَاُوَلِّی عَنک…تو مرا صدا زدی و من از تو رو برگرداندم!!
آوای افتتاح می آید. چه قدر دلش برای مولایش تنگ شده! با چه رویی برگردد؟؟!
لبخند بر لبان مولا نقش می بندد. کاش زودتر برگردد. چقدر منتظرش بودم…
بنده اما رو سیاه و شرمنده است. دلش آشتی می خواهد. برای بازگشت بهانه ی خوبی دارد؛ ماه مهمانی رسیده! اما چه بگوید؟!
ابوحمزه به یاریش می آید. به سراغش می رود. چه دلنشین سخن می گوید. انگار حرف دل او را می زند…
اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذِی تَحَبَّبَ اِلَیَّ وَ هُوَ غَنِیٌّ عَنِّی؛ تو به من محبت می کنی در حالی که اصلا نیازی به من نداری!
اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذِی یَحلُمُ عَنِّی کَاَنِّی لَا ذَنبَ لِی؛ چنان صبورانه با من رفتار می کنی، انگار هیچ وقت گناهی از من سر نزده…
مولا از آمدنش مسرور است و به فرشتگان مباهات می کند؛ ببینید بنده ام برگشته!
بنده عادت ندارد. عادت هم صحبتی با مولایش را! لذت می برد ولی خسته می شود. کاش حال من با مولایم، مثل ابو حمزه بود، بدون خستگی… خوش به حالش! چه عاشقانه حرف می زند.
عهد می بندد هر شب ساعتی را هم نوا با ابو حمزه با مولایش سپری کند.
کاش بازگشتش به همین شب ها خلاصه نشود… کاش!
بسم الله الرحمن الرحیم
صدای گریه ی نوزاد که در فضای اتاق پیچید، لبخند روی لبان مادر نقش بست. اولین فرزندش به دنیا آمده بود. فرزندی پاک، از سلاله ای پاک!
منتظر شدند تا پدر بزرگ نامش را بگذارد. اما پدر بزرگ می خواست خداوند نام نوه ی عزیزش را برگزیند. نامش شد حسن!!
سوره ی کوثر که نازل شد، خیلی ها نمی دانستند کوثر یعنی چه؟! ولی ما تا حدی آن را دیده ایم؛
کوثر یعنی پسر نداشته باشی ولی اراده ی خداوند این باشد که 1400 سال بگذرد و فرزندانت در سراسر عالم با نشان سیادت شناخته شوند و نباشد جایی که شیعیان باشند و فرزندان پیامبر نه!
و این کودک مبارک، نقطه ی آغاز این وعده ی الهی است…
عرشیان میلادش را به ختم المرسلین تهنیت می گویند و فرشتگان صف به صف، کنار گهواره اش تبرک می جویند.
چه مبارک فرزندیست این مولود آسمانی. از حُسنِ حَسن چه بگویم که به زبان نیاید و در قلم نگنجد.
بخشندگی را که از پدر و جدش آموخته؛ که کسی دست خالی از درش نمی رود و گاه آن قدر می بخشد که فقیر را غنی می سازد.
گاه تمام اموالش را و گاه نیمی از آن را!
از مهربانیش بگویم که غلام خطا کار را به آیه ای آزاد می کند و از مال دنیا نیز به او می بخشد.
از عبادتش بگویم که چندین بار پیاده به حج رفت.
یا از صبرش که طعنه و دشنام جاهلان را می شنید و با محبت مهمانشان می کرد.
چه بگویم در باره اش که او و برادرش گوشواره های عرش الهی اند و میوه های درخت نبوت!
نگاهی به دلم می اندازم. عشقش در وجودم موج می زند. چه خوشبختم که چنین گنجی دارم.
چرا که رسول خدا فرمود: حسن، گل خوشبوی من است. هر کس حسن را دوست داشته باشد من نیز او را دوست دارم.
خداوندا! محبتی که در قلبم نسبت به رسولت و ذریه ی پاکش دارم، موهبتی از سوی توست. به خاطر این لطف عظیمت، سپاس!
بسم الله الرحمن الرحیم
قطره ی عرق از گوشه ی صورتم لیز خورد. دلم به قار و قور افتاده بود.
یک کوچه ی دیگر را که رد کنم به کوچه ی خودمان می رسم.
لب های خشکیده ام را با زبان خیس می کنم.
مامان لای در خانه را باز گذاشته تا پشت در منتظر نمانم. حال ندارم بچرخم و در را ببندم. صدای بسته شدن در که آمد یعنی در بسته شد.
نرسیده به اتاق، چادرم را بیرون می آورم و کتف هایم را که اسیر بند های کوله ام شده اند، آزاد می کنم. در اتاق را باز می کنم بوی قورمه سبزی توی صورتم می خورد و آب دهانم را به راه می اندازد. کیفم را داخل اتاق می گذارم و با صدای بلند می گویم: سلام
کسی جواب سلامم را نمی دهد. کفش هایم را بیرون می آورم و وارد اتاق می شوم.
روی میز آشپزخانه، بشقاب پلو و خورشت چشمک می زند.
حتما برای من گذاشته اند…
از گرسنگی طاقت ندارم. سریع لباسم را عوض می کنم و دست و صورتم را می شویم. برای اینکه خیلی تنهایی را احساس نکنم، سفره را جلوی تلویزیون پهن می کنم. با اشتهای عجیبی غذا را شروع می کنم. همیشه عاشق قورمه سبزی بودم. انگار امروز از همیشه خوشمزه تر بود.
داشتم سفره را جمع می کردم که صدای در خانه آمد. با باز شدن در اتاق، مادر در قاب در ظاهر شد.
با لبخند جواب سلامم را داد و پرسید: روزه ت را باز کردی؟
بند دلم پاره شد. آهی کشیدم و اشک از روی صورتم پایین دوید. هیچ صدایی نمی شنیدم…
مامان! شما که می دانستید من روزه هستم چرا برایم غذا گرم کردید؟؟!
مامان اصرار می کرد که روزه ات باطل نیست. چون یادت نبوده که روزه ای!
مگر ممکن است! بنشینی و هر چه می خواهی بخوری و روزه ات هم درست باشد؟؟
باور نمی کردم. فکر می کردم روزه ام یک جورایی مثل روزه ی کله گنجشکی شده!
گفتم: من می خواستم روزه ی کامل بگیرم… همه اش تقصیر شماست! شما که می دانستید من روزه ام، چرا برایم غذا گرم کردید؟ من تا شب هیچ چیز نمی خورم…
صورتم خیس اشک بود.
مامان گفت: مگر صبح قرار نشد اگر گرسنه شدی توی مدرسه روزه ت را باز کنی؟ صبحانه هم نبرده بودی. من فکر کردم اگر روزه ات را باز کرده باشی، حتما خیلی گرسنه هستی. قبل از اینکه بروم بیرون، ناهارت را گرم کردم.
مامان تقصیری نداشت. مقصر خودم بودم. نباید یادم می رفت که روزه ام!!
هر چه مادر اصرار می کرد روزه ات باطل نیست باور نمی کردم. فکر می کردم مادر برای آرام کردن من این حرف را می زند. روزه به من واجب نبود. اگر هم روزه ام باطل می شد، نباید آن را قضا می کردم. پس برای دلخوشی من می گویند روزه ام صحیح است.
مامان که از دستم کلافه شده بود گفت: اصلا صبر کن تا بابا بیایند. حرف من را باور نمی کنی از بابا بپرس.
قبول کردم. با خودم گفتم: به بابا نمی گویم خودم یادم نبوده و چیزی خوردم می گویم یک نفر یادش نبوده…
منتظر نشستم. بالاخره بابا از راه رسید.
خوش به حالم شده بود. یک بشقاب سیر غذا خورده بودم و هنوز روزه بودم.
در عالم بچگی با خودم فکر می کردم؛ احتمالا وقتی یک نفر فراموش کند که روزه است و چیزی بخورد؛ وقتی یادش آمد، اثر غذایی که خورده تمام می شود و همان لحظه گرسنه می شود. ولی این طور نشد.
آن سال من کلاس سوم دبستان بودم ولی چون تولدم روز بعد از عید فطر بود؛ روزه گرفتن برایم واجب نبود. دوست داشتم روزه بگیرم. آن سال به یاری خدا و همراهی پدر و مادر خوبم، 27 تا از روزه هایم را گرفتم.
…
بین بچه ها همهمه افتاد. کی توی کلاسه؟
مدیر با ناراحتی وارد کلاس شد و از سه نفر داخل کلاس پرسید: شما چرا بیرون نرفتید؟ اصلا خبر دارید چه اتفاقی افتاد؟
مهدیه گفت: خانم ما چیزی ندیدیم که بترسیم!!
در آن لحظه به عقل مهدیه غبطه خوردم. خیلی از ما هم چیزی ندیده بودیم.
ناهید گفت: خانم، در کلاس باز بود یک ملخ آمد توی کلاس، بچه ها ترسیدند.
مریم گفت: ملخ روی سر ناهید نشسته بود. ما از ملخ نمی ترسیم.
خانم مدیر پرسید: حالا این ملخ کجاست؟
مریم به ته کلاس اشاره کرد. ملخ بخت برگشته بیشتر از همه ما ترسیده بود.
مدیر از کلاس بیرون آمد و گفت: واقعا که!! به خاطر یک ملخ مدرسه را به هم ریختید؟
در ذهنم ملخ کوچکی تصور کردم و از اینکه ملخ ندیده ترسیده بودم از خودم خجالت می کشیدم.
خانم آهنگری که پشت سر مدیر از کلاس بیرون آمده بود گفت: این دفعه را ببخشیدشان. بچه ها فکر کرده بودند ماری، عقربی، چیزی داخل کلاس آمده!
البته این تصور خیلی هم بعید نبود. مدرسه ی ما اواسط کوچه ای بود که ابتدای کوچه، حدود 200 متر خانه های مسکونی قرار داشت. بعد از خانه های مسکونی، کوچه ای باریک بود و بعد از آن کوچه، مدرسه. بعد از دیوار بزرگ مدرسه، باغ ها شروع می شد. روبروی مدرسه هم کوچه ای بود که داخل این کوچه، منزل مسکونی وجود نداشت و فقط زمین های مزروعی بود و باغ.
از در ورودی مدرسه تا دو تا ساختمانی که کلاس ها برگزار می شد؛ به اندازه یک خیابان چهار متری، آسفالت شده بود و مثل یک بلوار، دو ردیف سنگ جدول بلند داشت. در باغچه ی وسط این دو ردیف سنگ جدول، درختان بلندی دیده می شد. معلمینی که با ماشین خودشان می آمدند، تا ساختمان دفتر مدرسه، با ماشین می آمدند. به جز قسمت زمین والیبال و محوطه ی صبحگاه، بقیه مدرسه خاکی و پوشیده از خار و گیاهان خودرویِ کوتاه بود.
وساطت خانم آهنگری نتیجه داد و خانم مدیر با عصبانیت نگاهی به همه ی ما انداخت و گفت: خجالت دارد! زود برید سر کلاس و دعایش را به جان خانم آهنگری کنید.
مدیر دوباره نگاهی به داخل کلاس انداخت و با لحنی ملایم گفت: مریم، تو هم که از ملخ نمی ترسی، آن ملخ را بگیر و از کلاس بیرون بینداز.
مدیر این را گفت و رفت. خیلی دلم می خواست بدانم ملخی که از آن ترسیده بودم چه اندازه بوده! زودتر از بقیه بچه ها داخل کلاس برگشتم.
کلاس ما یک کلاس نسبتا بزرگ مربع شکل بود. که از سمت راست به راهرو باز می شد. کلاس به اصطلاح، شمالی بود و نور آفتاب از دو پنجره ی بزرگ، به داخل می تابید. نیمکت ها در سه ردیف چهار تایی پشت سر هم قرار داشتند و تا وسط کلاس می رسیدند. میز معلم درست روبروی ورودی کلاس قرار داشت.
با ورود به کلاس خنده ام گرفت. انگار هنگام خروج از کلاس، از دست میز و نیمکت ها فرار کرده بودیم و آنها تا نزدیکی در کلاس، ما را تعقیب کرده بودند.
با خودم فکر کردم چطور خانم مدیر با دیدن کلاس در این وضعیت خنده اش نگرفته! این ماجرا، بیشتر باعث خنده است تا عصبانیت!
نگاهی به مریم انداختم. او مأمور بیرون انداختن ملخ از کلاس شده بود. با ادامه دادن مسیر نگاه مریم، ملخ بزرگی را دیدم که در کنج کلاس جا خوش کرده بود. با خودم گفتم: مریم تک دختری است که بین 4، 5 برادر بزرگ شده! طبیعی است که از چنین ملخ بزرگی نترسد!
می خواستم فرار کردنم از کلاس را توجیه کنم، ولی من ملخ ندیده ترسیده بودم. تازه، یک ملخ این اندازه وحشت ناک نبود که کلاس به این وضعیت در آید.
با بیرون انداختن ملخ، بچه ها کم کم به کلاس آمدند و سر جای خود نشستند. خانم آهنگری با همان لبخند همیشگی، پشت میزش نشسته بود و به بچه ها نگاه می کرد و منتظر بود تا ساکت شوند.
کلاس که ساکت شد، معلم ایستاد و پای تخته رفت. نگاهی به تخته انداخت. هنوز اسم فلزی را که می خواست با آن معادله ی شیمیایی بنویسد، کامل نشده بود. شروع کرد به خندیدن!
بچه ها با دیدن خنده ی معلم، با خیال راحت شروع کردند به خندیدن. خانم آهنگری با آب و تاب صحنه ای را که از خروج بچه ها دیده بود توصیف کرد. این رفتار دوستانه ی خانم آهنگری، باعث شد بچه ها هم جرات اعتراف پیدا کنند!
خانم ما وقتی دیدیم بچه ها فرار می کنند ترسیدیم و فرار کردیم. خیلی از بچه ها هم گفتند: ما هم همین طور!
خانم ما اولین نفر بودیم که ملخ را دیدیم…
فاطمه دهقان هم با افتخار جا گذاشتن کفشش داخل کلاس را تعریف کرد…
واقعا خانم مدیر از دیدن کفش های بدون صاحب داخل کلاس هم خنده اش نگرفته بود؟!
یکی از بچه ها هم گفت: فکر کنم خانم مدیر هم از ملخ می ترسد چون همین که ملخ را دید به مریم گفت: ملخ را از کلاس بیرون بیندازد و همه را بی چون و چرا بخشید…
کلاس شیمی آن روز تمام شد. بعد از بیرون رفتن معلم از کلاس، با بچه ها قرار گذاشتیم اگر بچه های کلاس های دیگر پرسیدند توی کلاس ما چه خبر بوده؛ بگوییم عقرب بوده نه ملخ!
چون ترسیدن از ملخ، اُفت کلاس داشت!!
پایان
بسم الله الرحمن الرحیم
#حس مکان
هوا گرم بود. به جز صدای تدریس معلم و لق لق پنکه سقفی کلاس، صدایی به گوش نمی رسید. کلاس ریاضی الف، فقط در زمان تدریس معلم، روی سکوت را می دید. اما آن روز، سکوت کلاس خیلی طولانی نشد. خانم آهنگری معلم شیمی، از سکوی جلوی کلاس بالا رفت. گچ را برداشت تا یک معادله ی شیمیایی را روی تخته بنویسد. رو به تخته مشغول نوشتن شد. ناگهان صدای جیغ بلندی آمد. در عرض چند ثانیه همه ی بچه ها جیغ زنان از کلاس بیرون دویدند و داخل راهرو، جلوی در کلاس جمع شدند. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که خیلی از بچه ها متوجه نشده بودند اولین نفری که جیغ زد و از کلاس بیرون دوید چه کسی بود؟!
بچه ها داخل راهرو، با کنجکاوی از هم می پرسیدند: چی شده؟!
یکی گفت: مار توی کلاس بود!
یکی دیگر گفت: نه! فکر کنم عقرب بوده!
بعضی ها هم معتقد بودند موش توی کلاس بوده است.
صورت های رنگ پریده ی بچه ها و بی اطلاعی آنها از ماجرا، صحنه ی خنده داری ایجاد کرده بود. سفیدی جوراب فاطمه، توجه مان را جلب کرد. پرسیدیم: کفشت کجاست؟
گفت: گرمم بود. کفشم را بیرون آورده بودم و زانوهایم را به جامیز تکیه داده بودم. از ترس کفشم را نپوشیدم!!
کم کم خنده روی لب هایمان نشست.
از سر و صدا و جیغ بچه های کلاس ما، بچه های کلاس های دیگر هم بیرون آمده بودند تا ببینند چه خبر شده؟! مشکل اینجا بود که خودمان هم نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده! کسی چیزی نمی گفت.
نمی دانم اصطلاح شلوغ ترین کلاس مدرسه، یک اصطلاح واقعی است یا یک اصطلاح ظاهری و صوری! چون تا جایی که به یاد دارم در تمام سال های تحصیلم، کلاس ما همیشه شلوغ ترین کلاس مدرسه بوده است.
دبیرستانی که در اصل هنرستان بود و آن سال، سال اولی بود که غیر از رشته های هنری، رشته ی ریاضی و فیزیک را هم برگزار می کرد. ما همان دهه شصتی هایی هستیم که محبت های جناب جهانگیری، معاون اول رئیس جمهور بارها شامل حالمان شده که ماشاء الله چقدر آمارمان بالاست!!
سال اول دبیرستان که بودیم مدرسه مان شش کلاس اول داشت. سال دوم آمار رشته ریاضی و فیزیک بالا بود. به همین دلیل به مدرسه، مجوز برگزاری این رشته داده شده بود. مدیر و معلمان مدرسه دائما می گفتند: کلاس ریاضی الف، از همه کلاس ها شلوغ تر هستند. با وجودی که کلاسمان ته سالن طبقه دوم بود و از دفتر فاصله داشتیم، روزی نبود که خانم مدیر خوش اخلاق مدرسه، سری به کلاس ما نزند. کافی بود مدیر به سمت راه پله ها بیاید، دیگر تمام مدرسه می دانستند مقصد خانم مدیر کجاست!!
با خروج مدیر از کلاس، دوباره همان آش بود و همان کاسه!!
با همه ی این احوال، چون بچه های درسخوانی بودیم، معلم ها دوستمان داشتند. انصافا هنگام تدریس معلم، کلاس ساکت بود و کسی نفس نمی کشید. همین قضیه، امتیاز خوبی برای کلاس ما بود.
چشمتان روز بد نبیند. صدای آشنای پاشنه ی کفش خانم مدیر، به گوش می رسید. انگار خانم مدیر می دانست این سر و صدا از کدام کلاس بلند شده! چون به محض رسیدن به بالای پله ها، خطاب به دو کلاس دیگر که درشان از جلوی راه پله دیده می شد، با صدایی بلند داد زد: شما برای چی بیرون آمدید؟
لحظه ای بعد به جز کلاس ما، کسی داخل سالن نبود. از ترس، ته سالن جمع شده بودیم. بچه ها در هم می لولیدند تا خود را از چشم خانم مدیر پنهان کند.
خانم مدیر در همان ابتدا، با صدای بلند پرسید: چه خبره؟ مدرسه را روی سرتان گذاشتید…
خانم آهنگری با شنیدن صدای خانم مدیر، از کلاس بیرون آمد و بدون اینکه حرفی بزند نگاهی به بچه ها و خانم مدیر انداخت.
مدیر چند بار سؤالش را تکرار کرد ولی کسی حرفی برای گفتن نداشت. خانم مدیر عصبانیت خودش را فرو خورد و با لحنی نسبتا آرام خطاب به معلم کلاس پرسید: خانم آهنگری چی شده؟
خانم آهنگری که معلم شوخ طبع و خوش اخلاقی بود گفت: راستش من نمی دانم چی شد. من پای تخته در حالی که پشت به کلاس، در حال نوشتن بودم، صدای جیغ بچه ها را شنیدم. وقتی رو به کلاس برگشتم، دیدم بچه ها وحشت زده در حال فرار هستند و میز و نیمکت ها به هم ریخته!!
از پاسخ خانم آهنگری و تصور صحنه ای که ایشان دیده بودند، خنده مان گرفت. صدای آرام خنده ی بچه ها، عصبانیت مدیر را بیشتر کرد.
با صدای بلندتر از قبل داد زد: زهر مار!!! دختر های دراز گنده! هیچ کدام حق ندارید بروید کلاس تا معلوم شود برای چی کلاس را به هم ریخته اید.
خنده روی لب بچه ها خشکید.
مدیر با عصبانیت نگاهی به داخل کلاس انداخت. سه تا از دانش آموزان سر کلاس مانده بودند. مدیر با عصبانیت بیشتری رو به ما پرسید: چه چیز وحشتناکی توی کلاس بوده که از یک کلاس سی نفره، فقط سه نفر توی کلاس ماندند!! چرا آنها نترسیدند؟!
ادامه دارد…
بسم الله الرحمن الرحیم
مادر به دخترش گفت: دخترم، می دونی توی بهشت خورشید نیست!!
دختر کوچولو که از تاریکی خوشش نمیومد؛ با غصه گفت: یعنی توی بهشت همیشه شبه؟
مادر لبخندی زد و گفت: نه!!
دختر کوچولو گفت: یادمه چند وقت پیش که خورشید گرفتگی شده بود؛ آسمون تاریک شده بود، شما به من گفتید: اگه خورشید نباشه همه جا تاریک میشه!!
مادر گفت: یادته رفته بودیم باغ بابا بزرگ؟ درختای باغ، نمی ذاشتند نور خورشید ما رو اذیت کنه…
خورشید پیدا نبود ولی تاریک هم نبود!
اگه خورشید پیدا باشه ممکنه چشمامون اذیت بشه!
دختر کوچولو گفت: آره! هر وقت نور خورشید روی سرمون بتابه، اذیت میشیم.
مادر ادامه داد: روشنایی توی بهشت مثل زیر درختای باغه!!
دختر چشماش رو بست و تصور کرد: چه خوب… من دوست دارم برم بهشت!!
مادر گفت: اما یه چیز جالب!
دختر با اشتیاق پرسید: چی؟
مادر گفت: گاهی یه نوری زیبا، توی بهشت دیده میشه!
دختر پرسید: چه نوری؟
مادر گفت: بهشتیان هم، همین سؤال رو از خدا می پرسند.
میگن: خدایا! ما توی قرآن خوانده بودیم توی بهشت خورشید نیست! این چه نوری است؟
جواب می دهند: حضرت زهرا سلام الله علیها لبخند زدند و از لبخند حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بهشت نورانی شد.
مادر ادامه داد: می دونی کارهای خوب ما باعث خوشحالی حضرت فاطمه سلام الله علیها میشه؟؟
دختر کوچولو با هیجان گفت: پس من سعی می کنم کارای خوب زیاد انجام بدم که حضرت فاطمه سلام الله علیها خوشحال بشن و بخندند…
https://www.aparat.com/v/2JXEc/
بسم الله الرحمن الرحیم
مسجد شلوغ بود. از مسجد بیرون آمده بودم تا دخترم را به دستشویی ببرم. چشمم به دختری 14، 15 ساله افتاد. او هم می خواست از مسجد بیرون برود. نگاهمون به هم گره خورد. با یک لبخند سلامش کردم. جوابم رو داد و بیرون رفت.
چهره ی دلنشین و مهربانی داشت. اما پوشش او، چندان مناسب نبود. نمی توانستم بی تفاوت باشم. با خودم گفتم؛ بیرون می روم؛ اگر هنوز نرفته بود، با او صحبت می کنم…
با مادرش همان نزدیکی، سمت دیگر کوچه ایستاده بود. می خواستم فقط دوتایی صحبت کنیم.
کمی جلوتر رفتم و با اشاره گفتم: ببخشید…
مادرش گفت: بله؟!
گفتم: اگه اشکالی نداره با دخترتون کار داشتم!
دختر به سمت من چرخید. گفتم: ممکنه چند لحظه بیایید این طرف؟!
دختر نگاهی به مادرش کرد…
مادر با تکان دادن سر، اجازه داد پیش من بیاید.
کنجکاوانه به سمت من آمد و با چشمانی پر از سؤال، منتظر بود حرف من را بشنود!
گفتم: ببخشید، می شود سؤالی از شما بپرسم؟
گفت: بله.
گفتم: اگه من از شما بخواهم گردن بند، النگو و یا گوشواره تان را به من بدهید، این کار رو انجام می دهید!!
از سوالم جا خورد!! با نگاهی عاقل اندر سفیه، به من نگاه کرد. با لبخند گوشه ی لبش، جوابم را داد: خوب، معلومه که نه!!
گفتم: با ارزش تر از النگو و گوشواره و… خود تو هستی!! خودت را ارزان نفروش…
دگرگونی را در چشمانش دیدم…
همین که به این موضوع کمی فکر کند برایم کافی بود.
گفتم: ببخشید …
گفت: نه! خواهش می کنم…
بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد شنیدم که میگن دوست شهید داشته باشی، می تونی باهاش درد دل کنی، براش خیرات بفرستی، حاجتت رو بهش بگی، حتی می تونی سعی کنی مثل اون بشی و خیلی چیزای دیگه…
چند بار خواستم یه دوست شهید انتخاب کنم…
راستش همه ی شهیدا خوبن! وقتی در مورد ابعاد مختلف زندگی بعضی شهدا، می شنوی و یا مطالعه می کنی عاشقشون میشی!
بعد میشی مثل من؛ همه ی شهیدا رو دوست دارم و نمی تونم برای دوست شدن، یکی رو انتخاب کنم…
دوست دارم مثل شهید حججی باشم؛ با بصیرت و اهل جهاد اونم از نوع فرهنگی…
دوست دارم مثل احمدی روشن باشم؛ اهل دانش مورد نیاز جامعه و خاری در چشم دشمنان…
دوست دارم مثل چمران باشم؛ بتوانم پشت پا به مادیات بزنم برای اطاعت از فرمان رهبرم…
دوست دارم مثل مصطفی صدر زاده باشم؛ کوشا برای رسیدن به آرمانی مقدس…
دوست دارم مثل ابراهیم هادی باشم؛ شجاع و متواضع، به عبارتی پهلوان…
دوست دارم مثل باکری باشم؛ اهل خدمت بدون توجه به سِمَت و جایگاه اجتماعی…
دوست دارم مثل شهیده نسرین افضل باشم؛ اهل تلاش و خستگی ناپذیر…
.
.
.
شهیدان یک بعدی رشد نکردند، اما ما فقط با بخش کوچکی از زندگی اونا آشنا می شیم و عاشقشون میشیم.
شهیدان انسان هایی هستند در زمان ما، ولی به گونه ای زیبا خودشون رو به قافله ی کربلا رسانده اند…
خوش به حال شهدا…
خدایا ما را هم در صف شهدا قرار بده!
آمین
بسم الله الرحمن الرحیم
روشن شدن هر مفهوم، قبل از هر چیزی برای درک صحیح آن مفهوم می تواند کمک کند. سواد رسانه ای مشتکل از دو عبارت است: «سواد» و «رسانه».
برگردیم به دوران کودکی و روزهای اول مدرسه، زمانی که به مدرسه می رفتیم تا «خواندن و نوشتن» را یاد بگیریم و دیگر «بی سواد» نباشیم. در مدرسه ابتدا حروف الفبا را یاد می گرفتیم؛ یعنی نسبت به شکل حروف، صدای آنها و نحوه نوشتن آنها «دانش» پیدا می کردیم. سپس «مهارت» کنار هم گذاشتن حروف و خواندن و هجّی کردن کلمات را یاد می گرفتیم و بعد از مدتی «کاربرد» کلمات در ساختن جمله ها و خواندن و نوشتن متون مختلف را آموختیم و بدین ترتیب «باسواد شدیم»! مجموعه ای از دانش ها در کنار مهارت ها به اضافه کاربردها در کنار هم، ما را با سواد کرد.
رسانه وسیله ای است که فرستنده به کمک آن پیام خود را به گیرنده منتقل می کند. رفته رفته ابزارهای ارتباطی گسترش پیدا کرد و در عصر حاضر با ظهور رسانه های چاپی و الکترونیکی، رسانه های جمعی شکل گرفتند. مهم ترین تفاوت رسانه های امروزی آن است که می توانند پیام های خود را با سرعت زیاد به طیف وسیعی از مخاطبان برسانند.
همانطور که سواد خواندن و نوشتن به ما کمک می کند تا بتوانیم انواع جملات ساده و پیچیده را بفهمیم و معناهای متفاوتی از آن ها برداشت کنیم، سواد رسانه ای هم مهارتی است که با یادگیری آن می توانیم انواع رسانه ها و تولیدات رسانه ای را درک، تفسیر و تحلیل کنیم. هر رسانه مجموعه ای از نشانه های خاص خود را دارد که شناخت این نشانه ها در با سواد شدن ما نقش مهمی را ایفا می کند.
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه سومی بود که به این مدرسه می رفتم. مدرسه شان، مدرسه ی راهنمایی نمونه دولتی بود. بعد از کمی صحبت، از دانش آموزان خواستم سؤالاتشان را بپرسند. خودم اولین سؤال را مطرح کردم تا آنها هم برای بیان سؤالاتشان شهامت پیدا کنند؟
چرا اسلام این همه ارزش به مردها داده است؟ ما پیامبر زن نداریم. از بین چهارده معصوم هم فقط یک زن!!! اصلا این یکی را هم نخواستیم…
یکی از بچه ها گفت: در قرآن جاهایی است که هم مربوط به آقایان هست و هم خانم ها. چرا در این مواقع فعل مذکر آورده است ولی برای اشیاء بی جان فعل مؤنث!!!
دیگری گفت: تازه زن ها نمی توانند قاضی بشوند!
و آن دیگری گفت: ارث و دیه زن ها، نصف مردهاست. چرا؟؟
بچه ها منتظر واکنش من بودند. از اینکه سؤالاتشان را پرسیده بودند، خیلی خوشحال بودم. این حس رضایتم را با لبخند و تکان دادن سرم به آنها منتقل می کردم. حالا دوباره نوبت من شده بود…
دخترهای گلم، از سؤال ها را از آخر جواب می دهم؛
هزینه ی مخارج خانواده به عهده ی کیست، خانم یا آقا؟
گفتند: آقا!
گفتم: آقا دیه یا ارثی که می گیرد، کجا باید مصرف کند؟ می تواند بگذارد داخل جیبش و بگوید مال خودم است؟!
گفتند: نه!
گفتم: اما خانم ها می توانند سهم خودشان را فقط برای خودشان خرج کنند. (هر چند محبتشان به خانواده،
باعث می شود آنها هم پولشان را خرج خانواده کنند ولی چنین وظیفه ای ندارند.)
اما سؤال دوم: به نظر شما قضاوت چه جور شغلی هست؟ سر و کار داشتن با آدم های جنایتکار و خطرناک، باعث میشه قضاوت یک کار پر از استرس باشه! زن، در هر صورت یک مادر است و باید انسان تربیت کند. لازمه ی یک تربیت خوب، آرامش است. مسلما این شغل پر از استرس برای نقش مادری او آسیب زننده است.
یکی از بچه ها گفت: چرا تربیت به عهده ی خانم هاست!
گفتم: بالاخره هر کسی نقشی دارد. مردان سرپرست خانواده و مسئول هزینه های خانواده هستند و زنان مسئول تربیت فرزندان هستند. شاید مادر مهد کودک را برای فرزندش انتخاب کند اما بچه ها دوست دارند پیش مادر باشند.
سؤال بعدی، در مورد فعل هایی بود که در قرآن هست. بگویید بدانم، قبل از نازل شدن قرآن زبان عربی وجود داشت یا نه؟
بچه ها گفتند: وجود داشته!
گفتم: هر زبانی برای خودش قوانین و دستوراتی دارد. قرآن که نازل شد، زبان عربی و قوانین مربوط به آن وجود داشت پس دستور زبان عربی ربطی به اسلام ندارد. البته زبان عربی ویژگی هایی داشته که قرآن به این زبان نازل شده است. تنوع معنایی کلمات یکی از این ویژگی هاست. مثلا در فارسی می گوییم: نگاه کرد یا دید. معادل این دو کلمه در عربی، چند کلمه است؛ رأی، بصر، نظر که هر کدام معنی خاصی دارد.
اما به راستی چرا هیچ زنی امام نشده و دلیل وجود یک زن دربین معصومین چیست؟!
هدایت انسانها مسئولیت بسیار سنگینی است و کسی که امام است، هم امام و پیشوای مردان است و هم امام و پیشوای زنان! مسلما اگر یک زن امام بشود در امر هدایت مردان، دچار مشکل می شود.
اما وجود یک زن در بین معصومین، برای این است که زنان نگویند بعضی از دستورات دین، خارج از توان زنان است و امامان که همگی مرد هستند، شرایط ما را درک نمی کنند.
این زن معصوم، کسی نیست جز حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها!!
ایشان در زمانی متولد شدند که به شهادت قرآن، تولد یک دختر چنان پدرِ دختر را متاثر می کرد که از شدت غصه چهره اش سیاه می شد و تنها دو راه پیش روی خود می دید؛ یا او را زنده به گور کند و یا با ذلت و سر افکندگی بزرگش کند. در چنین جامعه ای، با ظهور اسلام ورق برگشت. خداوند به بهترین و محبوب ترین بنده اش، فرزند دختر عنایت فرمود و رفتار پیامبر با این دختر، زبان زد شد. در روایت است: وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها وارد می شدند، رسول خدا برمی خواستند و چند قدمی به استقبال ایشان می رفتند.
بانویی که امام صادق علیه السلام می فرمایند: وقتی برای شما مشکلی پیش می آید، متوسل به ما می شوید. ما نیز در مشکلات، به مادرمان حضرت فاطمه سلام الله علیها متوسل می شویم.
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز می فرمایند: دختر رسول خدا، برای من الگویی پسندیده است.
پیامبر نه تنها خودشان رفتار خوبی با دخترشان داشتند بلکه در روایات، در مورد چگونگی رفتار با دختران بسیار سفارش کرده اند. چند نمونه از این روایات را برایتان آورده ام.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: بهترین فرزندان شما، دختران هستند. در روایت دیگری، در بیان علت برتری دختران فرموده اند: آنان مهربان و دلسوزند. اهل کار و تلاش و کمک هستند مایه ی انس و با برکتند.
روایت دیگری از رسول اکرم صلی الله علیه وآله است که می فرمایند: هرکس به بازار برود و برای خانواده اش چیزی خریداری کند و به خانه بیاورد … باید اول به دخترانش بدهد.
صحبت که به اینجا رسید چند تا از بچه ها با اعتراض گفتند: ولی توی خونه ی ما درست برعکسه!!
گفتم: مسئله همین جاست. اشکال از دین نیست از دینداری ماست!! ما نباید رفتار اشتباه مسلمانان را به گردن اسلام بیندازیم. اگر این دستورات دین را پسران بشنوند، صدای اعتراضشان بلند می شود که؛ خوش به حال دخترا!!
چقدر خدا هواشون را داشته!!
می شد لبخند رضایت را از چهره های تک تک بچه ها دید. لبخندی همراه با حسرت!! که کاش همه ی ما در عمل نیز مسلمان بودیم …
بچه ها سراپا گوش، منتظر شنیدن بقیه ی حرف ها بودند. من نیز سخن را این طور ادامه دادم که: تازه علاوه بر حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، زنان بزرگی چون حضرت زینب سلام الله علیها را داریم که اگر زحمات و تلاش های ایشان نبود، از حادثه ی کربلا چیزی باقی نمی ماند.
حضرت معصومه سلام الله علیها را داریم که بزرگترین علمای دین، متواضعانه در حریم حضرتش حاضر می شوند. علمای بزرگی چون آیت الله مرعشی نجفی و همچنین تمامی مراجع تقلید و …
بگذارید نکته ای از قرآن برایتان بگویم: در دو آیه ی آخر سوره ی مبارکه ی تحریم آمده است: خداوند برای مردان و زنان مؤمن الگو معرفی کرده است. این الگوها دو زن هستند. یکی حضرت آسیه و دیگری حضرت مریم سلام الله علیهما!!
صحبت به اینجا که رسید، وقت من هم به پایان رسیده بود.
صدای زنگ نیز اعلام می کرد که بچه ها باید به کلاس هایشان بروند.
با خودم فکر می کردم اگر کسانی بخواهند اسلام را از رفتار ما مسلمانان بشناسند، هرگز زیبایی های آن را نخواهند دید…
می شود مصداق همان جمله ی معروف که؛
” اسلام به ذات خود ندارد عیبی، هر عیب که هست از مسلمانی ماست “